سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

دراز کشیدم روی مبل. دست ها و پاهام راحته.. جایی از بدنم منقبض و گرفته نیست. دمای بدنم معتدله. نه غمگین هستم نه شاد. اما اشتیاق و هیجانی کم جان در قلبم حس میکنم. اثری از گرفتگی قفسه سینه نیست و در این منطقه، حالم به نسبت بهتره :) حال بدنم، در کل مطبوعه... 

 

با وجود بهم ریختگی هورمون ها و خستگی عادی جسمی، از نظر روانی حال خوبی داشتم و امروز هم کارهام تیک خوردن.. 

 

از خودم حسابی مراقبت کردم این روزها. به بدنم توجه ویژه کردم. مدام بدنم و اونچه توش در جریانه رو با دقت و توجه مشاهده کردم.

حال و هوام رو بررسی کردم. یکی دو تا دفتر و خودکار تمام کردم. کارهام رو به تعویق ننداختم. به وقتش بطالت کردم و به سقف زل زدم.

عجله نکردم و به هر تغییر فیزیولوژیک، نوسان هیجانی، افت جسمی و بلوای ذهنی فرصت دادم. و همه شون رو تبدیل به کلمه کردم... 

 

تا بالاخره قوت به بدنم برگشته. تیز و هوشیارم باز. در تمرین غوطه ور هستم. همه چیز رو در درونم اونقدر نگه میدارم که پخته بشه. دم بکشه. جا بیفته. حجم بگیره و اون موقعست که فشار میاره به دیواره های قلبم و بازش میکنه. میبینم که در حال ظرفیت سازی درونی هستم. می بینم که در سفر درونی تازه ای هستم. می بینم که نه کیفیت واسه م مهمه نه کمیت اما کاملا در مسیر هستم. 

 

می بینم که وفاداری به خود، حفظ خود، درک خود حتی زمانِ نفرت از خود، چطور داره فضای بیشتری درونم باز میکنه و ثمره ش انگیزه ست. من منسجم تر میشم و رفتارهام قوت و جهت روشن تری پیدا می‌کنند.

می بینم که برگه های دفتر برنامه ریزی م پر میشه از اقدام و استمرار به روش های شخصی... 

می بینم که در حال تمرین تعادل، انسجام و در خود ماندن هستم... 

می بینم که زندگی درونیم داره از نو ساخته میشه.... 

 

امروز وسط کارم دلتنگ شدم. ازش نوشتم. دلتنگیم از جنس دلتنگی پست های قبل نبود. دلتنگی برای گذشته های دور و آدم های رفته نبود. دلتنگیم، نزدیک بود.. آغشته به رؤیا بود. شیرین بود. و من در خودم نگاهش کردم و به کلمه تبدلیش کردم تا روشن شد و بر من تابید. با نور اندکی از امید بر من تابید. واقع بینی، سخت اما اعتیاد آوره :) 

 

رمان ناتمام پست قبل هم، جمعه تمام شد . بعدش رفتم سراغ مرشد و مارگاریتا اما فضاش برای حال و هوا، مسیر و سوال های این روزهای من نبود. پس رفت کنار... الان رمان دیگه ای دستمه. ببینم به کجا میرسه... 

 

نه شادم نه غمگین. اما مشتاقم. در مسیر هستم. قلبم بازی های خودش رو داره. اضطراب همراهمه. اما منسجم تر و روان تر در مسیر هستم... 

 

خونه نسبتا تمیز مونده. غذاهای سالم پخته شدن. شبها وقت خواب طعم رضایت از خود رو می چشم. در این مرحله از زندگیم، رضایت از خود بیش از هر چیز دیگه ای واسه م اولویت هست... 

 

میرم دیگه سر استراحت شبانه م با غوطه وری در رمانم. جایزه کسیه که امروز مشقِ واقعیت بینی و واقعیت زیستی ش رو کرده.

دلم براش تنگ شده و 12 شب میاد خونه :) 

 

این روزها واقعیت اطرافم تاریکه اما یک ادامه دهنده هستم با کمک نور کوچکی که خودم با دستانم، با بدنم و با درونم خلقش میکنم... و جالبه که این نور اندک کافیه! 

​​

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۰۹
سایه نوری

این روزها توجه م به بدنم و مشاهده ش، از چالش هامه. تمرین میکنم و تمرین میکنم که با بدنم آشنا و آشناتر بشم. در راه این شناخت، گاه عجله دارم اما به خودم صبوری رو یادآوری میکنم... 

 

یادآوری کردن،  جزئی از روتین منه! یکم عجیبه اما توی لیست کارهای من یادآوری کردن به خود، شماره ای رو به خودش اختصاص میده. تو این وبلاگ و تو تمام نوشته هام بوده و هست. میشه خارج شد اما راه برگشت، از یادآوری به خود میگذره. 

 

میگذره... اغلب سخت اما در مسیر... در مسیر هستم. در بطن اونچه بهم میگذره، هوشیاری هم هست؛  فقط گذر نیست! آگاهم. به زمانم و برنامه هام آگاه تر شدم. لیست کار مینویسم. زمان میگیرم و تا زنگ آلارم، دست از کارم نمیکشم.

 

دست از کار نکشیدن... حتی روی یک ربع ها و 10 دقیقه ها تمرکز میکنم. گاهی هم 25 دقیقه های پشت سر هم رو دوام میارم. جز یک روز که عزیزی رو برای سفری راهی کردیم، هیچ روزی نبوده که کارهای لیستم خط نخوره. همون روز هم البته تمیزکاری کردم، غذای خوب پختم. رمان خوندم. 

 

پختن و تمیزکاری رو با کارهای کوچک و متناسب با خودم، هرروز تقریبا بدون فشار گذروندم. باز هم به معجزه ی کارهای سطحی و ساده ای که میتونن اوضاع هارو سرو سامان بدن، رسیدم. آرامش برپاست.. 

 

آرامش در بدن من کم پیداست اما این روزها. تو روزهایی که ننوشتم یکی دو بار از ته قلبم شاد و آرام شد به واسطه اتفاقاتی؛ اتفاقات عجیبِ سحرانگیز. همزمانی ها و چیده شدن هایی که همه مون تجربه ش کردیم و هربار هم مبهوت میشیم... 

 

مبهوت. بهت زده. بهت زدگی... این روزها تو بدنمم و کمتر بهت زده م. بیشترین قسمتی از بدنم که توش سیر و سیاحت میکنم قلبم، اطراف قلبم و قفسه ی سینه مه. توش گرفتگی، سنگینی، انقباض و گیر حس میکنم. در خودش فشرده. گاه سوزشی مرموز توش میپیچه. تنگه دلم! 

 

تنگ دلی.. دلتنگی.. راستی یادم رفت بگم که یکم عجیبه اما تو لیست کارهای من دلتنگی کردن هست! این روزها دلتنگی، حال و هوای غالب منه. سرچ میکنم دلتنگی! باهاش بازی می‌کنم. تعریف ها رو میخونم. و بعد بازتعریف شخصی خودم رو می‌سازم. 

 

ساختن... دارم می‌سازم. خودم رو از روی بدنم میسازم. به روی صورت دراز میکشم روی زمین. به تلاقی زمین و قلبم متوجه میشم. کمی فشار میارم. قلبم رو حس میکنم. یک حسی میخواد فرار کنم اما مقاومت میکنم. پاهام رو نود درجه به دیوار تکیه میدم، دستهام رو رها میکنم و خیره میشم به سقف. و باز میرم تو محدوده ی قلبم. یک حسی میخواد فرار کنم اما تحمل میکنم. 

 

تحمل کردن. ذکر تحمل کن. میدان استقامت و مبارزه ی روزانه م رو تعریف میکنم و مینویسمش. سوال هام. وقتی داشتم( ادامه دادن) رو صرف میکردم. یک سوالی اومد: اشتیاق تو به کدام سمت است؟ جواب هاش رو داشتم. بلافاصله غم اومد. به بدنم نگاه کردم...

 

نگاه کردن به بدن. اونقدر به بدنم نگاه کردم؛ هرروز وقتی رو برای دلتنگی و احساس گذاشتم. نوشتم. به درون رفتم که به یک استمرار رسیدم. گفتم که جز یک روز، هرروز با هر کیفیت و کمیتی که ازم براومد انجام دادم. هرروز زبان خوندم. هرروز مباحث کتاب تخصصیم رو خوندم. تا آخر خرداد برنامه اینه و هفته به هفته چالشی براساس شرایطم به موقعیت قبلی ای که ثبات گرفته، اضافه میشه. 

 

اضافه شدن... رمان بهم اضافه شد باز! خواستم که باشه. این مدت یک رمان 400 صفحه ای رو هم تمام کردم. الان پستم رو می بندم. برنامه های امروز که تیک خوردن. رمانی که مدتهاست شروع شده و همونطور ناتمام مونده، وقتشه تمام بشه. نمی دونم چند روز طول میکشه. 

 

تمام کردن. این روزها در حال یکی یکی بیرون کشیدن ناتمام ها و نصفه نیمه ها هستم. با برنامه ریزی و روش های شخصی دارم پیش میرم. در مسیر هستم!

 

در مسیر بودن رو دوست دارم.

 

تا شنبه باید ثبت نام کاری رو انجام بدم. شنبه عصر اون کلاسی که کنسل شد مدام، بالاخره شروع میشه. دوشنبه نوبت ناخن دارم. باید یک نوبت ابرو بگیرم. یک سری ویس رو باید گوش بدم. احتمالا هفته دیگه چالش جدیدی اضافه نمیکنم. بیشتر مینویسم و روی تثبیت لیست کارم تمرکز میکنم. چون به روتین م چیزهایی که گفتم اضافه میشه. حفظ قبلی ها مهمه... 

 

مهم استمرار منه همراه با درجانزدن. درجا نزدن برای من  یعنی به وقتش چالش های ریز هفتگی وارد کنم. زیاد ازشون تو دفترم مینویسم. میدونم باید چه کنم. 

 

توی پستم میخواستم بازتر کنم مسائلی رو اما رمقش رو نداشتم و نوشتن و کلمه ها همراهیم نمی کردن. باید دنبالشون میکردم :) جون کندم اما نوشتم:) 

 

جان کندن. جان کندن. جان کندن آگاهانه. درباره ش تو دفترم مینویسم! 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۹
سایه نوری

دوشنبه کولر رو راه انداخت. من گراتن خوشمزه ای پختم با سیب زمینی، بادمجون، گوشت چرخ کرده، قارچ فراوان و پنیر. این بار سس بشامل نزدم. جوز هندی م هم گم شده بود! سالاد آماده کردم و ناهار خوردیم. مثل همیشه نشده بود اما سیر شدیم :) 

 

بعدش من خونه رو جمع و جور کردم؛ گردگیری کردم؛ نظم دادم. جارو کشید و منم پشت سرش تی زدم. آشپزخونه و گاز رو تمیز کردم. ظرفها رو شستم. همه ی درها و پنجره ها باز بود:) هوای خونه تازه و نو شد. 

 

نسکافه خوردیم با پنکیک بی نظیری که پختم. لم دادیم تو خلوت هامون، هرکس برای خودش.

تمیزی خونه رو نفس کشیدیم و استراحت کردیم. شام که داشتیم. رفتیم بیرون. ویس گوش کردیم. کتابم رو خریدم. حرف زدیم. برگشتیم و قصد فیلم دیدن داشتیم اما به جاش عمیق خوابیدیم.. 

 

سه شنبه با حال خوب بیدار شدم. به آشپزخونه رسیدم. رفت باشگاه. ناهار پختم. روغن زدم به موهام و دوش گرفتم. ناهار رو خوردیم و رفتیم کتابخونه. زبان خوندم. کتابم رو مطالعه کردم و اشکالاتم رو یادداشت کردم. غذا خریدیم و برگشتیم خونه. فیلم دیدیم و شام خوردیم. عمیق خوابیدیم. 

 

دیروز رفت سر کار. من تدارکات قرمه سبزی رو ردیف کردم. مایه ی کوکو سیب زمینی آماده کردم. دال عدس پختم برای پلو دال عدس. میوه خرد کردم. دمنوش و ویتامین هام رو خوردم. آلو و روغنم یادم نرفت.

آشپزخونه و خونه رو جمع و جور کردم. تی کشیدم. رفتیم کتابخونه. زبان خوندم و کتابم رو پیش بردم. واسه م سوال پیش اومد. پناه بردم به گوگل و ویس های قبلی و تفکر عمیق:)

یادداشت برداری کردم. خرید کردیم. دنبال گلوتینوس بودم و یافتم :) موچی خوردیم. برگشتیم خونه. در حال لهیدگی کوکوها رو سرخ کردم و نودل رو آماده کردم. شام خوردیم. فیلم دیدیم و غش کردیم.

 

امروز صبح رفت سر کار. قهوه تلخ خوردم با چنین چیزی: 2 تا نون تست رو روی هم گذاشتم. روش شیر ریختم. 10 مین استراحت دادم. تو کره سرخ کردم. روش عسل ریختم. لوبیا رفت بپزه. ظرف ها رو شستم. اتمیل و میوه آماده کردم. 

یک کلاس آنلاین 2 جلسه ای دارم. امروز 4 ساعت و فردا 3 ساعت. 

الان زبان میخونم و کتاب. واسه سرخوشی هم رمانم :) 

 

یادم بمونه: سطحی ها و ساده هایی که بدون حل کردن های عمیق، زمان و انرژیم رو حفظ می‌کنند و حالم رو خوش،، اینها هستن:

خونه نسبتا تمیز+ آشپزخانه نسبتا مرتب+صبحانه سالم و خوشمزه از قبل آماده شده+تصمیم نوع غذای روز، از روزِ قبل و آماده کردن ملزوماتش...

اینها حتی خواب شبانه عمیق تر و بیداریِ صبح سرحال تری واسه م میارند. حتی ساعت بیداری صبحم رو زودتر می‌کنند و تنظیم که خودش خیلی توی حال خوبم مؤثره.. 

چون باعث میشن وقت و ذهنم آزاد بشه در جهت اولویت هام و هدف هام و کیفیت زندگیم... 

 

لذت این روزها: شبها وقت خواب بدون هیچ تصمیم و تلاشی، ناگهان قلبم رو شکر عمیقی پر میکنه. مناجاتی کوتاه بر لبم جاری میشه. قلبم باز میشه. حس خوش و آرامی میگیرم. نمی دونم چند وقته از کجا میاد. اما ساده، روان.. بی فکر و بی تلاش جاری میشه.. دوسش دارم مثل قاصدکی میاد، چند دقیقه کوتاه میشینه و کلامم رو میبره به ناکجا!

 

ذکر این روزها: الکی الکی بخون. الکی الکی کلاس برو. الکی الکی ادامه بده.

با تمام (خب که چی ها). با تمام (حالا که چی ها). با تمام پوچی ها... با تمام (نمی دونم ها و بی انگیزگی ها) و... یک دفعه تو نوشته هام پیدا شد به همین سادگی. برای حال این روزهام و ادامه دادنم و (تلاش کردن که تلاش بیجا نکنم)، هماهنگی با احساسم و در عین حال حفظ استقامتم، چیزی شبیه به معجزه بود. قلبم رو راحت کرد و آروم. تنش رو از روی بدن و روانم برداشت... 

 

از نقطه ی مقابلِ پوچی، ادامه می‌دهم. ادامه دادن برای من ارزشه...

اولویت و نیازم رو بشناسم... 

تمرینِ اعتماد به خود... 

بارش هام حین ظرف شستن ادامه داره و من عاشقشونم؛ دیروز خیلی راه گشا بودند واسه م و گشاینده قلب و گره :) 

 

فعلِ رفتن ادامه داره. مدت‌هاست... بهش گوش می‌سپارم.. 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۵۵
سایه نوری

بچه ی درونگرایی بودم. رفتن تو دنیای قصه ها و کلمات واسه م میخکوب کننده بود.

عاشق خواهران برونته بودم. مجذوب فضای عجیبی میشدم که توش زندگی می‌کردند و رمان هاشون ازش تاثیر می‌گرفت‌ آدمهایی که وسط کلمه هاشون نقش می‌بست سرشار از راز و مالیخولیا... 

 

حتی آنه... بارها و بارها نگاهش میکردم. همه و همه از شباهتم بهش می‌گفتند. البته من بسیار ساکت بودم:) 

 

زنگ های ادبیات و انشا دیوانه و سرخوشم می‌کردند.. 

 

کلا بچه ی دیوانه ای بودم :) 

 

وقتی هوا گرم میشه و باد و بوی کولر راه می افته، من فقط دلم میخواد تو نوستالژی عمیق رمان‌ها غرق بشم. تکراری رو باز بخونم. شفابخشه واسه م. میتونم باهاشون سرپا بمونم. 

 

زنان کوچک. پرین. بینوایان. بلندی های بادگیر. جین آستین. 4 جلد آنه شرلی که وقتی راهنمایی بودم، قرضش دادم و دیگه بهم برنگشت. جودی. آنا کارنینا. موش ها و آدمها. غرور و تعصب که از دختر عمه م قرض گرفتم. چشمهایش. شوهر آهو خانوم. سهم من. حتی اون رمان‌های فهیمه رحیمی :) و خیلی های دیگه... فضاهاشون یادمه.. نوانخانه و... اما دیگه اسم هاشون یادم نمیاد... 

 

عاشق تماشای غروب تو یک مزرعه پر از غریبه ها هستم. که بعد از یک روز کاری سنگین، دفتر و قلمم رو  دستم بگیرم. گربه م بشینه رو پاهام... بنویسم و آسمون رو تماشا کنم.

بعد برگردم خونه شمع ها روشن و چراغ هارو خاموش کنم. فرو برم تو مبل نرم و مراقبم و غرق بشم تو شخصیت های رمانم... همراه با چایی و موچی :) 

 

این روزها مدام این چیزها تو نوشته هام میاد. خیلی وقته هست وقتی نوشته هام رو مرور میکنم، همیشه بودند انگار. 

میخوام از همینجا که هستم واسه ش قدم بردارم. چون برای خلقش هم برنامه ها دارم که باید ببینم چه خواهد شد... 

 

یکی دو سال پیش واسه ش مشورت کردیم. خوندیم. دوره گذروندیم. سوال ها پرسیدیم... برای طراحی  کافه ای خاص پر از کارگاه های ویژه در دل طبیعت ترکیب با کار دست و هنر و آشپزی و قصه و بدن و روان و ادبیات و فلسفه و طبیعت و  عکاسی و... 

خیلی از ایده م استقبال شد و تحسین شدم و... اما... 

 

مینویسم و روزی خلق خواهم... 

 

طبیعت، خانه و شهری که توش هستیم.. بوهاش آسمانش زمینش آدم هاش... نگاه غریبه ها... سکوتش..هیاهوش.. و... خیلی خیلی  تاثیرگذار هستند تو نوع نگاه و شخصیتی که پیدا می‌کنیم... 

سحرانگیزه...

بنویسیم... غرق بشیم هرطور میتونیم و مال ماست... ما تبدیل میشیم به چیزهایی که میتونند مارو تو خودشون غرق کنند. همونها که از جهان باهاشون کنده میشیم.. و بعد خالق اون چیزی میشیم که باهاش از جهان کنده میشیم.. تمرین و تکرار کنیم... 

 

بخش هایی از نوشته های امروز دفترم: 

اون خودی که به جای همه آدمهایی که نبودند، هست. اون خودی که همه جوره پات ایستاده، کجاست؟

اون خودی که توجه میکنه؛ توجه کردن رو تمرین میکنه. اون خودی که برمیگردونیش کجاست...

به سمت بدن و احساست، برگرد تا خود متمرکزت برگرده. 

 

به خودِ متمرکزت، دسترسی داری؟ احساس و بدنت، قطب نما هستند. ببینشون هرطور بلدی و هرطور الان هستی... 

 

بنویس و روزی خلق خواهی کرد؛ روزی که به اون (خود) دسترسی پیدا کنی... چون همیشه هست فقط دسترسی ما بهش گاهی قطع میشه.. 

 

شاید همه چیز حتی خشم، حتی نفرت... صورت دیگری از عشقه.

از درک خشم به خود و نفرت به خود باید رسید به جبران برای خود. و بعد عشق به خود... یا حتی احساساتی آرام تر به خود... 

ما خودمون رو گیر می ندازیم. اعتیاد داریم به شکنجه ی خود. وگرنه که همه چیز صورت دیگری از عشقه. عشقی که الان بهش دسترسی نداریم. همین... 

 

مزرعه باغچه دریا جنگل دشت خود را خلق خواهم کرد با بدنم و با قطب نمای احساساتم.. و با دستانم و با کلماتم... و با کوله ای که پر کرده ام از جعبه ابزاری که رویش برچسبی با این عنوان چسبانده ام: (گلیم خود را از آب کشیدن) 

 

استقلال... وابستگی... ترس... جسارت...

 

در خود، رازآلودیِ دشت هایی را داریم که باد، موجشان می دهد... و صدای سکوتی که از دشت برمی خیزد، می خواندمان به سمت واقعیت! سهمگینیِ شفابخش واقعیت!

 

خودی که توجه میکنه، نکنه از راه خودی که غرق میشه، پیدا میشه؟! (غرق در کلمه یا...) دوباره تضاد.. تضاد و آدم. 

نمی دونم. باید دید.. باید شنید. باید پرسید و رفت.. تا به وقتش بیاد.. 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۳۱
سایه نوری