سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

امروز سه شنبه اینجام تا کلمه را بریزم! که از کجا معلوم همین کلمه یک ویترین نیست؟! دفاع من نیست؟! مانعی بر سر عمیق تر تجربه کردن اضطراب و احساس نیست؟! سدی بر دیدن نشانه های بدنی نیست؟! از کجا معلوم خود این این کلمه سرکوب و انکاری نیست بر واقعیت؟! از کجا معلوم خود این کلمه، سقوط در دروغ های ساختگی نیست؟! از کجا معلوم این کلمه توهم نیست؟! سکوت.. سکوت.. سکوت.. 

 

عمیق تر دیدن و شدیدتر شنیدن... ارتباط تنها با یک صدا و سکوت...

امروز... این سه شنبه ی اولین... این لحظه برای برگردوندن حیات به قلب... این لحظه برای پس گرفتن خود واقعی. برای پس گرفتن شادی. برای پس گرفتن احساس.

 

انگیزه دارم. و سوال دارم... و بالا نبردن خود و هیچکس واسه م شفافه... و خود شدن. گرفتن قدرت های بیخود داده شده به چیزها و کس ها.. تصاویر را در هم شکستن... ما خیلی بیش از اونچه فکر می‌کنیم حالمون بده!

و اعتراف بهش، نقطه ی  شروعه. نقطه ی عجیب شروع. نقطه خلاق شروع. نقطه ی از صفر شروع.

 

چرا خودم رو بهتر خوب تر نازتر نایس تر قوی تر آگاه تر  فلان تر از چیزی که هستم، نشون میدم؟! نمایش و نشان دادن. کلمه و سرپوش.

چرا خودم رو بدجنس تر و بدتر از چیزی که هستم نشون میدم؟! نمایش و نشان دادن؛ کلمه و سرکوب.

 

اشتیاق من انگیزه من... من

 

من انگار همیشه میخوام برم... اما بهاش رو میخوام بدم برای رفتن.. حالا میفهمم رفتن نه برای رفتن. رفتن برای هویتی که از من می‌سازه. رفتن با ساختن هویت یک رونده... ساختن رفتن خود... 

 

ساختن با صبح هایی از ساعت 6 آغاز شده

ساختن با قهوه تلخ و کیک پنیر سالم خانگی

ساختن از پشت میز کتابخانه ای با پنجره های بزرگ در کوچه ای دنج.. 

ساختن با خود... 

ساختن هویت خود در رفتن... 

ساختن رهایی با خود.. 

ساختن ماندن در خود به جای در رفتن... 

ساختن رفتن... من، رفتن را میسازم...

 

جمعه، روز مهم  بعدیه ..

 

شنبه، دوشنبه، سه شنبه ی مهم این هفته گذشت. جمعه ی مهمی مانده.. چهارشنبه و پنج شنبه بیدار باش از 6 صبحه با کارهای مهم اولویت دار. بدون آشفتگی ایجاد کردن!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۲ ، ۱۵:۳۳
سایه نوری

درد می کشم اما آماده م برای شفا... 

 

دستهام رو به کار میگیرم و میذارمشون دو طرف قلبم. فشار میارم و آماده م برای ظرفیت سازی... 

 

اضطراب، هراس، پریشانی ها رو که کلی و مبهم هستند، ریز و جزئی میکنم. کدام اتفاق که در حال انکارش هستی، راه انداز بیقراری و هراس تو هست؟ مثالت چیه؟ یادآور چی هست واسه ت... چطور هر چیز اون بیرون رو میتونی بیاری در درونت؟! و درونت، بپزیش و صبوری کنی که جا بیفته؟! 

 

تصویرهایی که از خودت ساختی... که از والدینت میان. از جامعه میاد...از یادگیری های قبلیت میان.. از خودت، خود سخت گیر تاییدطلبت میان... و حتی اونقدر باهات یکی شدن که نمی بینشون،،، یا از هر چیز دیگه میان که باید با خودت روراست با‌شی تا بینمشون به چه دردی میخورن؟!؟ اما آماده م برای شکستن و به چالش کشیدن خود. آماده م برای اعتبارزدایی از خود؟! چونکه واقع بینانه مگه چه کیفیتی بهم اضافه کردند؟! 

 

اگر احساساتم رو گم کردم و به جاش مضطرب میشم یا به جاش احساسی متضاد و تصویری بدجنس تر و خشن تر از چیزی که هستم رو به دنیا ارائه میدم، چرا... و اما آماده م برای رفتن اون زیرها و شکستن تصویرها و انداختن ماسک ها و رفع چهره ی سنگی.. آماده برای خط و خم انداختن بر چهره و چشم ها و.دهان ... 

 

بدنم گاه منفبضه اما در حال تمرین هستم برای شناختن بالا و پایین شدن هاش و دسترسی به احساسم در لحظه... 

 

گیج نیستم... چون در واقعیت، در بدنم و با احساس این لحظه می مانم. رفتارهام رو سازگار با لحظه و هیجانم پیش می برم. مسلط و مشتاق و در مسیر هستم... رویاباف و سرکوب کننده نیستم. سخته اما گیج نیستم... روشن کننده ی کلیات، ابهام ها و اضطراب ها هستم... 

 

کجا با زندگی در دروغی که ساختم، راحت ترم؟! 

 

فشار آورنده به خود و به چالش کشنده ی خود در مسیری جدید همراه با شکستن تصویرها هستم... 

 

در حال من شدن و واقعی تر شدن هستم که قبلی هاش

توهمی بیش نبوده! تصویری بیش نبوده! 

 

تصمیم گیرنده و ادامه دهنده و دوام آورنده هستم اما آماده ی رهایی و آغاز از صفر هم هستم! 

 

بهم گفت تا حالا اسم زندگیت چیه؟ گفتم مثل دود.. 

گفت با چه ویژگی خودت رو میشناسی؟ گفتم ادامه دهنده هستم...

ادامه دهنده نه فقط در امید که با ناامیدی.. نه فقط در آرامش که در خشم... نه فقط با ماندن که با رفتن. نه فقط با دویدن که گاه با آهستگی.. نه فقط با ادامه که گاه با نشستن و ارزیابی... 

 

در حال عبور و رفتن و گذر و ماندن و نشستن و.... ، ادامه دهنده هستم. 

 

جوری سرم شلوغه و کار دارم و برنامه م سنگینه که وحشت میکنم :) جمعه تمیزکاری کردم و غذا و دسر آماده کردم و خیلی کار دیگه... دیروز کلاس بودم. امروز برنامه م سنگینه. فردا کلاس دارم. جمعه کلاس دارم. روزهای سخت و پرکار و پراسترسی پیش رو دارم اما گیج نیستم :) 

​​​​

 

​​​​​​

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۰۲ ، ۱۵:۴۵
سایه نوری

به خودم نگاه میکنم که این روزها به دنبال زندگی هستم! دیگه خونه ی تمیز، غذای خوب، بطالت با نورها، فیلم خوب و... نمی تونه زندگی رو بریزه تو جونم.

زندگی رو جایی در قلبم میخوام؛ جایی بکر در درونم که دستِ آرامش بهش نخورده؛ جایی که من می بینمش... جایی که میخوام درکش کنم. میخوام بهش بگم هرچند آرمیدگی و زندگی الان دوره از اینجا اما تو لابقشی. و تنها تویی که میسازیش...

 

روزهای سختی رو میگذرونم. در بدنم می مانم که چیزهای اون بیرون چطور اوجُ فرود و کشُ قوسش میده.

بدنم... کلامم... لحنم... فشار دندان هام... انقباض و گرفتگی... سرعت کلامم.. بلندی صدام... بازخوردهای بیرون که در درون من معنا می یابند. تکرارها. بر اینها می مانم. در واقعیت می مانم. 

 

تصمیمی که تا فردا باید بگیرم... 

تراپی ای که باید شروع بشه چون بخشی زیادی از ما هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت بر ما آشکار نمیشه چون با ما یکی شده و در ما حل!

و منی که ادامه میدم وقتی حس زندگی ندارم. وقتی حتی نمیدونم چرا ادامه میدم. وقتی همین حالا بخشی از من میگه: که چی.. ادامه دادنت که چی.. راه سختی که میخوای بری که چی.. اینها که اینجا می نویسی که چی.. و بخش دیگه ای میگه ادامه دادن به عنوان تنها راه نجات.. 

 

کلاس هام رو میگذرونم. کتابهام رو میخونم. پویا و در مسیر هستم. با دفتر و قلمم مومنانه می مانم. در خود می پیچم تا باز بشم. به خود می پیچم و ادامه میدم. 

 

و امروز و این لحظه ادامه میدم چون مجبورم. ادامه میدم به خاطر آدمی که ممکنه سال دیگه این موقع باشم. ادامه میدم چون با پوچیِ این لحظه از جهت عکسش، برقصم. 

 

چیزهایی هست که بهشون فکر کنم و اشتیاق قلبم رو برانگیزه. نورهای کوچکی هست که تاریکی اطرافم رو گاه به گاه روشن کنه. و عجیب که همین ها برای ادامه دادنم کافیه. و عجیب اینکه یکی از چیزهایی که اشتیاق قلبم رو برمی انگیزه ادامه دادنه... یکیش دنیای درونی و روانیه... یکیش رفتنه... 

 

در این زمان جز اینکه خودم، اولویت خودم باشم ازم برنمیاد و نمیخوام.. .

میخوام بدون حمله به خودم که ضعیف و درمانده م میکنه، در لحظه با دسترسی کامل به خودمُ احساساتم و حضور ذهن، بران باشم؛ بران و مهربان! ترکیب جذابیه.. من عاشق ترکیب ها هستم... ترکیب ادامه دادن و پوچی!

 

تمرین اعتماد به خود میکنم...

حضور دارم هرچند درد میکشم.. 

ظرفیت سازی میکنم هرچند دیواره های قلب و سینه م رو می درم... 

ادامه می‌دم هرچند الان نمی دونم چرا... 

ادامه میدم برای آدمی که خواهم شد! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۲ ، ۰۱:۴۱
سایه نوری

بدنم آرامه.. بدنت رو نگاه کن! قلبم آرامه.. قلبت رو نگاه کن! ذهنم آزاده.. ذهنت رو نگاه کن! تحت فشار و تنش و گرفتگی نیستم.. انقباضت  یا رهاییت رو نگاه کن! 

 

​​​​​​ با واقعیت زیستی بدون رویابافی، با درد کشیدن بدون پرت کردن حواس، با ماندن در درد و درس لحظه، روزهایی چنان فشاری رو متحمل میشم و دردی رو میکشم که گاه بدنم (در روزهای اخیر طرف راست گردنم) روزها حامل درد و سوزشه. اونقدر این درد واقع بینی رو نگاه میکنم که بدنم باز، آرام، گشوده و خوش میشه... الان دیگه اثری از درد نیست. 

 

من در مقابل من می نشینم و مینویسم. می نویسم و از هرآنچه در بیرونه به درون میرسم. درونم رو واضح میکنم. انکار و فرار رو می بینم. اضطراب رو میچشم. در بدنم می مانم. احساسم رو بدون سرزنش خود و هجوم بر خود، حس میکنم و باز بدنم رو می بینم و باز می نویسم. و باز علت و دلیل ها رو موشکافی می کنم و بیرون میکشم... و باز از آدمها به خودم میرسم و از روابط با دیگران، به رابطه با خود می‌پیوندم.. 

 

سخته.. خیلی سخته اما گیج نیستم. با خودم آشناتر میشم. با تصویرهایی که از خودم ساختم آشناتر میشم. از خودم سوال ها میپرسم. در پی حفظ چه تصویری از خودم حتی اضطرابم.. حتی بدنم.. حتی احساسم رو قربانی میکنم؟! به چه قیمتی؟! 

 

مچ خودم رو میگیرم که حتی سرزنش خود، ایرادگیری از خود، برچسب زدن بر خود، کم دیدن خود، هجوم بر خود، اعتبار دادن بیش از اندازه به دیگری، نادیده گرفتن خود .... هم نوع های فراره! سرکوبه.. وقتی خودم رو تنبیه میکنم چی میشم؟! ضعیف و افسرده و گیج.

و یک ضعیف، اجازه داره خیلی کارها نکنه، میدونی خب نمیتونه! سودِ دروغش رو می بینم! آسیب به خود رو می بینم.. 

 

پس در نوشتن، در مشکلم، در خودم، در بدنم، در نشانه های افت و خیز بدنی، در فکر، در رفتار.. در علت و سرچشمه.. در آنچه از آن آمدم، در احساس درست این موقعیت، در اضطراب و بیقراری و... می مانم اما می‌دانم من اینها نیستم! 

 

من، جدا هستم و می بینم و می‌شنوم و مسلط تر پیش میروم. بینش عجیب، سخت، دردآور اما زیبا و رهایی بخش است... واقعیت، دردناکه اما رنج آور و فرساینده نه! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۲ ، ۲۳:۴۸
سایه نوری

پنج شنبه خیلی مشغول بودم. یه  مشاوره ی کاری_تحصیلی رو گذروندم. مشاور خوبی بود و من تحت فشار زیادی برای یک تصمیم گیری سخت و مهم قرار گرفتم. 

 

بعدش کتلت ها رو سرخ کردم و غذا خوردیم. دوش طولانی ای گرفتم. کیف و وسایلم رو آماده کردم چون جمعه از صبح تا عصر کلاس داشتم. 

 

جمعه، روز عجیبی شد. پربار اما سخت و پرفشار. بخش هایی از خودم که روبه رویی باهاشون سخته، محکم توی صورتم کوبیده شدند. احساس های تلخ و عمیق تنهایی، بی پناهی، درماندگی، بی تعلقی و خشم شدید داشتم. با خودم مرور میکردم که این بار هم حل نشد و دیگه حل نخواهد شد! 

درمانده، خسته، مضطرب، گیج و سنگین. احساس شرم داشتم. احساس من چقدر بدم داشتم. دوست داشتم فرار کنم به جایی که یک نفر آشنا نباشه. احساس خشم داشتم. خشمی که وقتی نمی تونست به جای درست بزنه، به خودم حمله می‌کرد. ضعیف و ناتوان بودم. 

بدنم می کوبید. سرم درد میکرد. استخوان های قفسه سینه به سمت گردنم، میسوخت. قلبم گرفته و بی قرار بود. با همه ی اینها یکی شده بودم. توان جدا دیدن خودم از این نشانه های درد آور بدنی، ذهنی و احساسی رو نداشتم. می دونستم باید چه کنم. علمش رو داشتم. اما توان عملی کردن اونچه بارها و بارها انجام دادم بودم رو نداشتم.. 

 

چند خطی نوشتم اما کلماتم هم ته کشیده بود. همون چند خط اما گشاینده بود. 

 

با وجود همه ی اینها در طوفانِ واقعیت ایستاده بودم و ازش سیلی میخوردم. به طرف هیچ رویابافی، رمان، کتاب، حرف زدن، خوراکی، بیرون رفتن و... نرفتم. جز هجوم واقعیت چیزی نمی خواستم. له شده بودم اما آماده بودم برای چشیدن اضطراب و دیدن نشانه های بدنیش... آماده بودم برای دیدن احساسات مختلف. میدونستم که میتونم تحمل کنم.

واقعیت رو در آغوش گرفته بودم و گم شده نبودم. می دونستم داره چی میشه و آماده تحمل خودم در خودم بودم.. 

 

شنبه مجبور بودم برم جایی هرچند سخت بود واسه م اما خب از قبل جمعه قول داده بودم و میزبان هم تدارک دیده بود. تحت فشار بودم. بدنم منقبض بود. خودم نبودم. واقعی نبودم. فک و آرواره هام سفت و سنگین بود. گه گاهی لبخندی مصنوعی داشتم. و شبش تحت اتفاقات تصادفی اضطراب آوری قرار گرفتم. 

بقیه ش رو با خودم با همسر و با وجودم درگیر بودم. دوشنبه 3،4 ساعتی کلاس داشتم. مسیر پر ترافیکی رو رانندگی کردم، کلی دنبال جای پارک گشتم و همین کارهای کوچیک، عاصی و کلافه م می‌کرد. سر کلاس هوشیار و تیز بودم ولی آخرهاش دیگه حفظ توان و تمرکز واسه م سخت بود. از دوشنبه، التیام رو حس میکردم... عصرش هم بابت موضوعی بسیار نگران بودم که فعلا با خوبی گذشت... 

جز 10 دقیقه زبان با زور و 30 صفحه ای کتاب تخصصی هیچ کاری نتونستم بکنم. روزها چند خطی نوشتم. روزی که کلاس بودم، وقتی از سر کار برگشته بود، تمیزکاری کرده بود و سپاسگزارش بودم از ته دل. دیروز یه غذای سرعتی پختم. و هیچی دیگه... 

 

2،3 تایی کتاب خریدم که بشینم حسابی باهاشون خودم رو زیر و رو کنم. با خودم آشناتر شدم. بدنم رو نگاه میکنم. احساسم رو بررسی میکنم. در خودم می مونم. واقعیت رو در حالی که داره قلبم رو می دره، می نوشم. اما حواسم رو پرت چیز دیگه نمی کنم. 

 

از امروز میخوام برگردم باز به خودم. و به اونچه در حالیکه حقیقت داره از روم رد میشه، باید انجام بدم. برگردم و حتی نمی دونم چرا برگردم! برگردم و حتی نمی دونم چطور برگردم. برگردم و حتی نمی دونم..... 

 

بدنم، اخطارهاش رو بهم نشون میده. کمر و گردنم گرفته ست. درد قفسه سینه م و سوزش استخوان هاش بهتره اما کماکان سنگینه. غم و خشم درونم غوغا می‌کنند. اشک ها می ریزند و من خوشحالم که کمی با گریه کردن رفیق تر شدم. 

 

خسته م خیلی زیاد اما ادامه دهنده بودن واسه م ارزشه... باید بنویسم و راه دوباره برگشتن رو از توش دربیارم. برنامه ریزی کنم و پیش برم. در خود ماندن و با واقعیت زیستن و داشتن بدنم، همه ی چیزیه که این روزها میخوام... 

 

یکشنبه رفتم کتابخونه؛ با یه حال داغون رفتم همونقدر کتاب و زبان که گفتم به زور خوندم اونجا بودم... 

 

رمان هم صفحه 100 و خرده ای مونده... از پنج شنبه دیگه نخوندمش... 

گیج و مبهوت نیستم. گم شده نیستم. وقتی با احساس، بدن و واقعیت بمونم، همه ی اونچه اتفاق میفته، در مسیر اتفاق میفته. در خود ماندن، برنامه ریزی جدید، برنامه خودکاوی ریختن، تمرین اعتماد به خود، کتابخونه رفتن اینها بهم کمک میکنه. میدونم چی بهم کمک میکنه. 

فقط خسته و غمگینم که باید با مدارا با خود و کنکاشش پیش برم... 

از هفته دیگه هر هفته شنبه و دوشنبه کلاس دارم. کتاب‌های تخصصی م رو باید بخونم. تمرین کنم. زبان بخونم و.... 

دوباره کار کردن و درآمد داشتن در جهت استقلال، از دغدغه هامه... 

امروز... امروز... امروز.... امروز.... من میخوام برم جلو هرچند الان نمی دونم چرا اما بدنم قفله. این قفل رو با روغن کاری و نوشتن و صبوری باز میکنم. 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۲ ، ۱۳:۳۳
سایه نوری

دراز کشیدم روی مبل. دست ها و پاهام راحته.. جایی از بدنم منقبض و گرفته نیست. دمای بدنم معتدله. نه غمگین هستم نه شاد. اما اشتیاق و هیجانی کم جان در قلبم حس میکنم. اثری از گرفتگی قفسه سینه نیست و در این منطقه، حالم به نسبت بهتره :) حال بدنم، در کل مطبوعه... 

 

با وجود بهم ریختگی هورمون ها و خستگی عادی جسمی، از نظر روانی حال خوبی داشتم و امروز هم کارهام تیک خوردن.. 

 

از خودم حسابی مراقبت کردم این روزها. به بدنم توجه ویژه کردم. مدام بدنم و اونچه توش در جریانه رو با دقت و توجه مشاهده کردم.

حال و هوام رو بررسی کردم. یکی دو تا دفتر و خودکار تمام کردم. کارهام رو به تعویق ننداختم. به وقتش بطالت کردم و به سقف زل زدم.

عجله نکردم و به هر تغییر فیزیولوژیک، نوسان هیجانی، افت جسمی و بلوای ذهنی فرصت دادم. و همه شون رو تبدیل به کلمه کردم... 

 

تا بالاخره قوت به بدنم برگشته. تیز و هوشیارم باز. در تمرین غوطه ور هستم. همه چیز رو در درونم اونقدر نگه میدارم که پخته بشه. دم بکشه. جا بیفته. حجم بگیره و اون موقعست که فشار میاره به دیواره های قلبم و بازش میکنه. میبینم که در حال ظرفیت سازی درونی هستم. می بینم که در سفر درونی تازه ای هستم. می بینم که نه کیفیت واسه م مهمه نه کمیت اما کاملا در مسیر هستم. 

 

می بینم که وفاداری به خود، حفظ خود، درک خود حتی زمانِ نفرت از خود، چطور داره فضای بیشتری درونم باز میکنه و ثمره ش انگیزه ست. من منسجم تر میشم و رفتارهام قوت و جهت روشن تری پیدا می‌کنند.

می بینم که برگه های دفتر برنامه ریزی م پر میشه از اقدام و استمرار به روش های شخصی... 

می بینم که در حال تمرین تعادل، انسجام و در خود ماندن هستم... 

می بینم که زندگی درونیم داره از نو ساخته میشه.... 

 

امروز وسط کارم دلتنگ شدم. ازش نوشتم. دلتنگیم از جنس دلتنگی پست های قبل نبود. دلتنگی برای گذشته های دور و آدم های رفته نبود. دلتنگیم، نزدیک بود.. آغشته به رؤیا بود. شیرین بود. و من در خودم نگاهش کردم و به کلمه تبدلیش کردم تا روشن شد و بر من تابید. با نور اندکی از امید بر من تابید. واقع بینی، سخت اما اعتیاد آوره :) 

 

رمان ناتمام پست قبل هم، جمعه تمام شد . بعدش رفتم سراغ مرشد و مارگاریتا اما فضاش برای حال و هوا، مسیر و سوال های این روزهای من نبود. پس رفت کنار... الان رمان دیگه ای دستمه. ببینم به کجا میرسه... 

 

نه شادم نه غمگین. اما مشتاقم. در مسیر هستم. قلبم بازی های خودش رو داره. اضطراب همراهمه. اما منسجم تر و روان تر در مسیر هستم... 

 

خونه نسبتا تمیز مونده. غذاهای سالم پخته شدن. شبها وقت خواب طعم رضایت از خود رو می چشم. در این مرحله از زندگیم، رضایت از خود بیش از هر چیز دیگه ای واسه م اولویت هست... 

 

میرم دیگه سر استراحت شبانه م با غوطه وری در رمانم. جایزه کسیه که امروز مشقِ واقعیت بینی و واقعیت زیستی ش رو کرده.

دلم براش تنگ شده و 12 شب میاد خونه :) 

 

این روزها واقعیت اطرافم تاریکه اما یک ادامه دهنده هستم با کمک نور کوچکی که خودم با دستانم، با بدنم و با درونم خلقش میکنم... و جالبه که این نور اندک کافیه! 

​​

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۰۹
سایه نوری

این روزها توجه م به بدنم و مشاهده ش، از چالش هامه. تمرین میکنم و تمرین میکنم که با بدنم آشنا و آشناتر بشم. در راه این شناخت، گاه عجله دارم اما به خودم صبوری رو یادآوری میکنم... 

 

یادآوری کردن،  جزئی از روتین منه! یکم عجیبه اما توی لیست کارهای من یادآوری کردن به خود، شماره ای رو به خودش اختصاص میده. تو این وبلاگ و تو تمام نوشته هام بوده و هست. میشه خارج شد اما راه برگشت، از یادآوری به خود میگذره. 

 

میگذره... اغلب سخت اما در مسیر... در مسیر هستم. در بطن اونچه بهم میگذره، هوشیاری هم هست؛  فقط گذر نیست! آگاهم. به زمانم و برنامه هام آگاه تر شدم. لیست کار مینویسم. زمان میگیرم و تا زنگ آلارم، دست از کارم نمیکشم.

 

دست از کار نکشیدن... حتی روی یک ربع ها و 10 دقیقه ها تمرکز میکنم. گاهی هم 25 دقیقه های پشت سر هم رو دوام میارم. جز یک روز که عزیزی رو برای سفری راهی کردیم، هیچ روزی نبوده که کارهای لیستم خط نخوره. همون روز هم البته تمیزکاری کردم، غذای خوب پختم. رمان خوندم. 

 

پختن و تمیزکاری رو با کارهای کوچک و متناسب با خودم، هرروز تقریبا بدون فشار گذروندم. باز هم به معجزه ی کارهای سطحی و ساده ای که میتونن اوضاع هارو سرو سامان بدن، رسیدم. آرامش برپاست.. 

 

آرامش در بدن من کم پیداست اما این روزها. تو روزهایی که ننوشتم یکی دو بار از ته قلبم شاد و آرام شد به واسطه اتفاقاتی؛ اتفاقات عجیبِ سحرانگیز. همزمانی ها و چیده شدن هایی که همه مون تجربه ش کردیم و هربار هم مبهوت میشیم... 

 

مبهوت. بهت زده. بهت زدگی... این روزها تو بدنمم و کمتر بهت زده م. بیشترین قسمتی از بدنم که توش سیر و سیاحت میکنم قلبم، اطراف قلبم و قفسه ی سینه مه. توش گرفتگی، سنگینی، انقباض و گیر حس میکنم. در خودش فشرده. گاه سوزشی مرموز توش میپیچه. تنگه دلم! 

 

تنگ دلی.. دلتنگی.. راستی یادم رفت بگم که یکم عجیبه اما تو لیست کارهای من دلتنگی کردن هست! این روزها دلتنگی، حال و هوای غالب منه. سرچ میکنم دلتنگی! باهاش بازی می‌کنم. تعریف ها رو میخونم. و بعد بازتعریف شخصی خودم رو می‌سازم. 

 

ساختن... دارم می‌سازم. خودم رو از روی بدنم میسازم. به روی صورت دراز میکشم روی زمین. به تلاقی زمین و قلبم متوجه میشم. کمی فشار میارم. قلبم رو حس میکنم. یک حسی میخواد فرار کنم اما مقاومت میکنم. پاهام رو نود درجه به دیوار تکیه میدم، دستهام رو رها میکنم و خیره میشم به سقف. و باز میرم تو محدوده ی قلبم. یک حسی میخواد فرار کنم اما تحمل میکنم. 

 

تحمل کردن. ذکر تحمل کن. میدان استقامت و مبارزه ی روزانه م رو تعریف میکنم و مینویسمش. سوال هام. وقتی داشتم( ادامه دادن) رو صرف میکردم. یک سوالی اومد: اشتیاق تو به کدام سمت است؟ جواب هاش رو داشتم. بلافاصله غم اومد. به بدنم نگاه کردم...

 

نگاه کردن به بدن. اونقدر به بدنم نگاه کردم؛ هرروز وقتی رو برای دلتنگی و احساس گذاشتم. نوشتم. به درون رفتم که به یک استمرار رسیدم. گفتم که جز یک روز، هرروز با هر کیفیت و کمیتی که ازم براومد انجام دادم. هرروز زبان خوندم. هرروز مباحث کتاب تخصصیم رو خوندم. تا آخر خرداد برنامه اینه و هفته به هفته چالشی براساس شرایطم به موقعیت قبلی ای که ثبات گرفته، اضافه میشه. 

 

اضافه شدن... رمان بهم اضافه شد باز! خواستم که باشه. این مدت یک رمان 400 صفحه ای رو هم تمام کردم. الان پستم رو می بندم. برنامه های امروز که تیک خوردن. رمانی که مدتهاست شروع شده و همونطور ناتمام مونده، وقتشه تمام بشه. نمی دونم چند روز طول میکشه. 

 

تمام کردن. این روزها در حال یکی یکی بیرون کشیدن ناتمام ها و نصفه نیمه ها هستم. با برنامه ریزی و روش های شخصی دارم پیش میرم. در مسیر هستم!

 

در مسیر بودن رو دوست دارم.

 

تا شنبه باید ثبت نام کاری رو انجام بدم. شنبه عصر اون کلاسی که کنسل شد مدام، بالاخره شروع میشه. دوشنبه نوبت ناخن دارم. باید یک نوبت ابرو بگیرم. یک سری ویس رو باید گوش بدم. احتمالا هفته دیگه چالش جدیدی اضافه نمیکنم. بیشتر مینویسم و روی تثبیت لیست کارم تمرکز میکنم. چون به روتین م چیزهایی که گفتم اضافه میشه. حفظ قبلی ها مهمه... 

 

مهم استمرار منه همراه با درجانزدن. درجا نزدن برای من  یعنی به وقتش چالش های ریز هفتگی وارد کنم. زیاد ازشون تو دفترم مینویسم. میدونم باید چه کنم. 

 

توی پستم میخواستم بازتر کنم مسائلی رو اما رمقش رو نداشتم و نوشتن و کلمه ها همراهیم نمی کردن. باید دنبالشون میکردم :) جون کندم اما نوشتم:) 

 

جان کندن. جان کندن. جان کندن آگاهانه. درباره ش تو دفترم مینویسم! 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۹
سایه نوری

دوشنبه کولر رو راه انداخت. من گراتن خوشمزه ای پختم با سیب زمینی، بادمجون، گوشت چرخ کرده، قارچ فراوان و پنیر. این بار سس بشامل نزدم. جوز هندی م هم گم شده بود! سالاد آماده کردم و ناهار خوردیم. مثل همیشه نشده بود اما سیر شدیم :) 

 

بعدش من خونه رو جمع و جور کردم؛ گردگیری کردم؛ نظم دادم. جارو کشید و منم پشت سرش تی زدم. آشپزخونه و گاز رو تمیز کردم. ظرفها رو شستم. همه ی درها و پنجره ها باز بود:) هوای خونه تازه و نو شد. 

 

نسکافه خوردیم با پنکیک بی نظیری که پختم. لم دادیم تو خلوت هامون، هرکس برای خودش.

تمیزی خونه رو نفس کشیدیم و استراحت کردیم. شام که داشتیم. رفتیم بیرون. ویس گوش کردیم. کتابم رو خریدم. حرف زدیم. برگشتیم و قصد فیلم دیدن داشتیم اما به جاش عمیق خوابیدیم.. 

 

سه شنبه با حال خوب بیدار شدم. به آشپزخونه رسیدم. رفت باشگاه. ناهار پختم. روغن زدم به موهام و دوش گرفتم. ناهار رو خوردیم و رفتیم کتابخونه. زبان خوندم. کتابم رو مطالعه کردم و اشکالاتم رو یادداشت کردم. غذا خریدیم و برگشتیم خونه. فیلم دیدیم و شام خوردیم. عمیق خوابیدیم. 

 

دیروز رفت سر کار. من تدارکات قرمه سبزی رو ردیف کردم. مایه ی کوکو سیب زمینی آماده کردم. دال عدس پختم برای پلو دال عدس. میوه خرد کردم. دمنوش و ویتامین هام رو خوردم. آلو و روغنم یادم نرفت.

آشپزخونه و خونه رو جمع و جور کردم. تی کشیدم. رفتیم کتابخونه. زبان خوندم و کتابم رو پیش بردم. واسه م سوال پیش اومد. پناه بردم به گوگل و ویس های قبلی و تفکر عمیق:)

یادداشت برداری کردم. خرید کردیم. دنبال گلوتینوس بودم و یافتم :) موچی خوردیم. برگشتیم خونه. در حال لهیدگی کوکوها رو سرخ کردم و نودل رو آماده کردم. شام خوردیم. فیلم دیدیم و غش کردیم.

 

امروز صبح رفت سر کار. قهوه تلخ خوردم با چنین چیزی: 2 تا نون تست رو روی هم گذاشتم. روش شیر ریختم. 10 مین استراحت دادم. تو کره سرخ کردم. روش عسل ریختم. لوبیا رفت بپزه. ظرف ها رو شستم. اتمیل و میوه آماده کردم. 

یک کلاس آنلاین 2 جلسه ای دارم. امروز 4 ساعت و فردا 3 ساعت. 

الان زبان میخونم و کتاب. واسه سرخوشی هم رمانم :) 

 

یادم بمونه: سطحی ها و ساده هایی که بدون حل کردن های عمیق، زمان و انرژیم رو حفظ می‌کنند و حالم رو خوش،، اینها هستن:

خونه نسبتا تمیز+ آشپزخانه نسبتا مرتب+صبحانه سالم و خوشمزه از قبل آماده شده+تصمیم نوع غذای روز، از روزِ قبل و آماده کردن ملزوماتش...

اینها حتی خواب شبانه عمیق تر و بیداریِ صبح سرحال تری واسه م میارند. حتی ساعت بیداری صبحم رو زودتر می‌کنند و تنظیم که خودش خیلی توی حال خوبم مؤثره.. 

چون باعث میشن وقت و ذهنم آزاد بشه در جهت اولویت هام و هدف هام و کیفیت زندگیم... 

 

لذت این روزها: شبها وقت خواب بدون هیچ تصمیم و تلاشی، ناگهان قلبم رو شکر عمیقی پر میکنه. مناجاتی کوتاه بر لبم جاری میشه. قلبم باز میشه. حس خوش و آرامی میگیرم. نمی دونم چند وقته از کجا میاد. اما ساده، روان.. بی فکر و بی تلاش جاری میشه.. دوسش دارم مثل قاصدکی میاد، چند دقیقه کوتاه میشینه و کلامم رو میبره به ناکجا!

 

ذکر این روزها: الکی الکی بخون. الکی الکی کلاس برو. الکی الکی ادامه بده.

با تمام (خب که چی ها). با تمام (حالا که چی ها). با تمام پوچی ها... با تمام (نمی دونم ها و بی انگیزگی ها) و... یک دفعه تو نوشته هام پیدا شد به همین سادگی. برای حال این روزهام و ادامه دادنم و (تلاش کردن که تلاش بیجا نکنم)، هماهنگی با احساسم و در عین حال حفظ استقامتم، چیزی شبیه به معجزه بود. قلبم رو راحت کرد و آروم. تنش رو از روی بدن و روانم برداشت... 

 

از نقطه ی مقابلِ پوچی، ادامه می‌دهم. ادامه دادن برای من ارزشه...

اولویت و نیازم رو بشناسم... 

تمرینِ اعتماد به خود... 

بارش هام حین ظرف شستن ادامه داره و من عاشقشونم؛ دیروز خیلی راه گشا بودند واسه م و گشاینده قلب و گره :) 

 

فعلِ رفتن ادامه داره. مدت‌هاست... بهش گوش می‌سپارم.. 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۵۵
سایه نوری

بچه ی درونگرایی بودم. رفتن تو دنیای قصه ها و کلمات واسه م میخکوب کننده بود.

عاشق خواهران برونته بودم. مجذوب فضای عجیبی میشدم که توش زندگی می‌کردند و رمان هاشون ازش تاثیر می‌گرفت‌ آدمهایی که وسط کلمه هاشون نقش می‌بست سرشار از راز و مالیخولیا... 

 

حتی آنه... بارها و بارها نگاهش میکردم. همه و همه از شباهتم بهش می‌گفتند. البته من بسیار ساکت بودم:) 

 

زنگ های ادبیات و انشا دیوانه و سرخوشم می‌کردند.. 

 

کلا بچه ی دیوانه ای بودم :) 

 

وقتی هوا گرم میشه و باد و بوی کولر راه می افته، من فقط دلم میخواد تو نوستالژی عمیق رمان‌ها غرق بشم. تکراری رو باز بخونم. شفابخشه واسه م. میتونم باهاشون سرپا بمونم. 

 

زنان کوچک. پرین. بینوایان. بلندی های بادگیر. جین آستین. 4 جلد آنه شرلی که وقتی راهنمایی بودم، قرضش دادم و دیگه بهم برنگشت. جودی. آنا کارنینا. موش ها و آدمها. غرور و تعصب که از دختر عمه م قرض گرفتم. چشمهایش. شوهر آهو خانوم. سهم من. حتی اون رمان‌های فهیمه رحیمی :) و خیلی های دیگه... فضاهاشون یادمه.. نوانخانه و... اما دیگه اسم هاشون یادم نمیاد... 

 

عاشق تماشای غروب تو یک مزرعه پر از غریبه ها هستم. که بعد از یک روز کاری سنگین، دفتر و قلمم رو  دستم بگیرم. گربه م بشینه رو پاهام... بنویسم و آسمون رو تماشا کنم.

بعد برگردم خونه شمع ها روشن و چراغ هارو خاموش کنم. فرو برم تو مبل نرم و مراقبم و غرق بشم تو شخصیت های رمانم... همراه با چایی و موچی :) 

 

این روزها مدام این چیزها تو نوشته هام میاد. خیلی وقته هست وقتی نوشته هام رو مرور میکنم، همیشه بودند انگار. 

میخوام از همینجا که هستم واسه ش قدم بردارم. چون برای خلقش هم برنامه ها دارم که باید ببینم چه خواهد شد... 

 

یکی دو سال پیش واسه ش مشورت کردیم. خوندیم. دوره گذروندیم. سوال ها پرسیدیم... برای طراحی  کافه ای خاص پر از کارگاه های ویژه در دل طبیعت ترکیب با کار دست و هنر و آشپزی و قصه و بدن و روان و ادبیات و فلسفه و طبیعت و  عکاسی و... 

خیلی از ایده م استقبال شد و تحسین شدم و... اما... 

 

مینویسم و روزی خلق خواهم... 

 

طبیعت، خانه و شهری که توش هستیم.. بوهاش آسمانش زمینش آدم هاش... نگاه غریبه ها... سکوتش..هیاهوش.. و... خیلی خیلی  تاثیرگذار هستند تو نوع نگاه و شخصیتی که پیدا می‌کنیم... 

سحرانگیزه...

بنویسیم... غرق بشیم هرطور میتونیم و مال ماست... ما تبدیل میشیم به چیزهایی که میتونند مارو تو خودشون غرق کنند. همونها که از جهان باهاشون کنده میشیم.. و بعد خالق اون چیزی میشیم که باهاش از جهان کنده میشیم.. تمرین و تکرار کنیم... 

 

بخش هایی از نوشته های امروز دفترم: 

اون خودی که به جای همه آدمهایی که نبودند، هست. اون خودی که همه جوره پات ایستاده، کجاست؟

اون خودی که توجه میکنه؛ توجه کردن رو تمرین میکنه. اون خودی که برمیگردونیش کجاست...

به سمت بدن و احساست، برگرد تا خود متمرکزت برگرده. 

 

به خودِ متمرکزت، دسترسی داری؟ احساس و بدنت، قطب نما هستند. ببینشون هرطور بلدی و هرطور الان هستی... 

 

بنویس و روزی خلق خواهی کرد؛ روزی که به اون (خود) دسترسی پیدا کنی... چون همیشه هست فقط دسترسی ما بهش گاهی قطع میشه.. 

 

شاید همه چیز حتی خشم، حتی نفرت... صورت دیگری از عشقه.

از درک خشم به خود و نفرت به خود باید رسید به جبران برای خود. و بعد عشق به خود... یا حتی احساساتی آرام تر به خود... 

ما خودمون رو گیر می ندازیم. اعتیاد داریم به شکنجه ی خود. وگرنه که همه چیز صورت دیگری از عشقه. عشقی که الان بهش دسترسی نداریم. همین... 

 

مزرعه باغچه دریا جنگل دشت خود را خلق خواهم کرد با بدنم و با قطب نمای احساساتم.. و با دستانم و با کلماتم... و با کوله ای که پر کرده ام از جعبه ابزاری که رویش برچسبی با این عنوان چسبانده ام: (گلیم خود را از آب کشیدن) 

 

استقلال... وابستگی... ترس... جسارت...

 

در خود، رازآلودیِ دشت هایی را داریم که باد، موجشان می دهد... و صدای سکوتی که از دشت برمی خیزد، می خواندمان به سمت واقعیت! سهمگینیِ شفابخش واقعیت!

 

خودی که توجه میکنه، نکنه از راه خودی که غرق میشه، پیدا میشه؟! (غرق در کلمه یا...) دوباره تضاد.. تضاد و آدم. 

نمی دونم. باید دید.. باید شنید. باید پرسید و رفت.. تا به وقتش بیاد.. 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۳۱
سایه نوری

تنهام. نشستم تو سکوتِ شبانه ی خونه و دارم مینویسم. تو بدنم حضور دارم.

فضای اطراف قلبم رو حس میکنم که داغ و اندکی گرفته ست. درد خفیفی توی چشم راستم هست. گرفتگی مختصری تو شونه هامه. پاها، دست‌ها و انگشت هام راحته. دمای بدنم نه گرمه و نه سرده. وضعیتم در حال حاضر در کل مطبوعه.. 

اینجور توجه ها رو دوست دارم. برگشت به بدن رو دوست دارم. 

 

امروز از احساسم نوشتم. واقعیت رو جلوی خودم گذاشتم. تمرین در واقعیت بودن بدون رؤیاسازی واسه م تا اینجاش خوب پیش رفته.

احساس ناتوانی، خستگی، سرگردانی، غم، تنفر از خود، تنهایی و خالی بودن میکنم. در کنار همه ی اینها یک ادامه دهنده هستم با امیدی کوچک؛ کسی که یادگیرنده ست! این احساساتم رو دوست دارم. 

 

دستاورد این روزهام، اشکه... من گریه کننده خوبی نیستم. به ندرت اشک می ریزم، سخت و دیر.

اما این روزها گاه به گاه اشک های اصیلی از چشمهام جاری میشه که سبک کننده ان. آغشته به خشم نیستند. حامل داغ، سنگینی و غم هستند. سبک و خنکم می‌کنند مثل نسیمی خوش. مثل باد خنکی که سرو صورت و موهام رو میسپارم بهش. بادی که توش معلقم مثل یک پر و به بی وزنی پر. این اشکهام رو دوست دارم. 

 

چهارشنبه، مطالعات امتحانم رو شروع کردم. یکی دو سال اخیر به روش پومودور وفادارتر شدم. براساس موقعیتم تغییراتی هم توش میدم. واسه م خوب کار میکنه.

 

توی مطالب غرق میشدم. درگیرشون میشدم. سرچ میکردم. 

فهم و برداشتم رو شخصی سازی میکردم. با خودم همراهشون میکردم. خوش گذشت...

روش شخصی مطالعه م رو دوست دارم. 

 

حدود 3 بود، ماش هایی که ریخته بودم تو سینی، پاک کردم و گذاشتم روی گاز. سبز براق و جسور ما‌ش رو دوست دارم. 

 

پیاز و ادویه گوشتی که از فریزر درآورده بودم رو هم زدم و رفت تو یخچال استراحت کنه. 

 

جمع و جور کردم و نشستم سر کارم. 

 

ساعت 4 اومد. باهم وقت گذروندیم و صحبت کردیم. وقت گذروندن باهم رو دوست داریم. 

 

استراحت کرد و رفت خرید. من نشستم سر درسم. برگشت. خریدها رو جا به جا کردم. سبزی ها رو شستم. سس قارچ و همبرگر آماده کردم با سبزیجات فراوان. شام خوردیم. فیلم دیدیم... 

 

تا حدود ساعت، 2،3 بیدار بودم. 

 

صبح پنج شنبه واسه م صبحانه آماده کرد. قهوه با خامه، عسل و نون جو... به کارهای آشپزخونه رسیدم. باهم معاشرت کردیم. کمکم کرد. ناهار آماده کردم. ساعت 2 رفت سر کار. خودم میلی به ناهار نداشتم. 

 

نشستم سر درسم. با وجود خستگی جسمی، بهم ریختگی هورمونها، بی حوصلگی و دردی مختصر، به کیفیت کارم تا جایی که شد، وفادار موندم. ادامه دادم. بر سر قواعد و چهارچوبم موندم. 

 

روغن زدم به موهام. ساعت 8 ناهار خوردم. دوش گرفتم. به پوستم، بدنم و موهام رسیدگی کردم. چایی خوردم. وسایل جمعه رو آماده کردم. دیگه ظرفها رو با اینکه بهم چشمک میزدن نشستم که انرژی ذخیره کنم. 

 

یک ربع پاهام رو حالت 90 درجه به دیوار زدم و دستهام رو رها کردم. بدنم راحت و روان شد. این حالت رو خیلی دوست دارم. 

 

نشستم سر درسم و ادامه دادم. ادامه دادن رو دوست دارم. 

 

ساعت 12 از سر کار برگشت. 

 

گفت: بهم افتخار میکنه. اینکه سر روش و چهارچوبم می مونم حتی اگر از خستگی رو به تمام شدن باشم رو دوست داره. و اینکه این کارم واسه ش الهام بخشه. گاهی فکر میکنه اینجور مواقع عجیبم..

با تمرین یاد گرفتم از  اتاق خشم و غم بیرون میرم که تو اتاقِ کارم بمونم؛ اونها منتظرم می مونند تا بعد :) 

خودم هم این ویژگی م رو دوست دارم. 

 

من تا ساعت 5:30 بیدار بودم. خواب عمیقی رفتم و صبح جمعه 7:20 بیدار شدم. 

 

خوابم میومد. هورمونها... جسمم... اما آب که زدم به صورتم و تونر اسطوخودوس رو اسپری کردم به پوستم، شاداب شدم. 

 

ادامه دادن، طاقت فرساست اغلب اما دوسش دارم:) 

دوام آوردن با وجود فحشی که نثار خودت و زندگی میشه، باشکوهه :) 

 

بااینکه گفتم بخوابه، نگرانم بود و بیدار شد. واسه م قهوه و لقمه و... آماده کرد. 

 

مهربون، همراه و صبوره بااینکه موجودیت خودش رو داره، صاحب نظر و قویه. این ترکیب دوست داشتنی منه تو رابطه... 

 

جین تیره. پیراهن چهارخونه قرمز_ مشکی، کوله و کتونی زرشکیِ مات. خط چشم قهوه ای، ضدآفتاب و برق لب بیرنگ... 

 

گفتم خودم میرم اما گفت بیرون کار داره و می رسونتم. منم آروم و راحت جلوی ماشین لم دادم و موزیک ها رو انتخاب کردم همراه با لقمه و قهوه... 

 

6،7 ساعت کلاس رو متمرکز و تیز و حواس جمع نشستم. به توجه م دسترسی داشتم و نگاهش کردم تا متمرکز بمونه با وجود خستگی و بی خوابی و.. . امتحان رو عالی گذروندم. برای مواردی تحسین شدم و... 

 

جمعه چهارم بود و تمام شد. قسمت بعدیش احتمالا تا یکی دو ماه آینده شروع میشه. برای این مدت باید برنامه های خاصی داشته باشم در جهت تثبیت بیشتر مطالب و شخصی سازی مطالب و همگام سازی با خودم.. قانع ‌‌شدن و رفع سوالات ذهنی... 

 

 

با وجود حال درونی بی ثبات و حال بیرونی خراب، پای بند موندم به این 4 جمعه... پای بندی، قوانین شخصی، قواعد شخصی سازی شده و استقامت رو دوست دارم. 

 

جمعه حدود 3:30 خونه بودم. رفت سر کار.

با روح و جسمی سرگردان، داغون، مبهوت و گیج روزی  که خوب شروع شده بود رو ادامه دادم. 

 

خستگی، فشار، کلافگی، غم، خشم، انزجار و بیقراری کمترین توصیف حالم بود. منی که قصد داشتم یک خواب و استراحت جانانه داشته باشم و برم تو دنیای رمانم، نتونستم... یعنی خواب چشمهام رو میگرفت اما خودم رو بیدار نگه می‌داشتم! شکنجه گون! 

 

8شب تازه یکم ناهار و... خوردم. دور خودم چرخ زدم. ساعت‌های کش دار و مالیخولیایی رو گذروندم...

و گذشت! 

 

12 شب اومد. صحبت کردیم باهم. خوابیدیم. در واقع بیهوشی کامل داشتم :) 

 

امروز، موردی که گفتم شنبه شروع میشه، کنسل شد. خرید داشتم. دنبال یک کتاب خیلی گشتم. شنبه ی سبک، خسته و غمگینی بود... 

 

شنبه از خودم بیرون رفتم. میخوام در این مورد تو دفترم زیاد بنویسم. متمرکز بهش بپردازم. با سوال و بی پرده  با خود.. درباره از خود بیرون شدن! 

 

نیازه قواعدی رو واسه (از خود بیرون رفتن)، تعریف و بازتعریف کنم. نیازه تخریب هام از جایی درست به سمت درون باشه نه بیرون؛ به زبان ساده تر نیازه بر سر خودم خالی بشم بی سرزنش. به جای بر سر دنیا و آدمهاش با سرزنش. 

 

تخریب از جای درست.. تمرین خالی کردن برای پر شدن... 

 

نیازه از به خود برگشتن، در خود ماندن و تخریب از جای درست به سمت درون صفحه ها پر کنم... 

 

نیازه باز خودم رو... خودم... خودم.... خودم.... ترمیم کنم. نیازه احساسات ضد و نقیضم بهش رو دریابم. نیازه از جای خشم و نفرت بهش، برسم به احساسی آرام تر... نیازه خودم تر بشم.. 

 

میخوام برنامه ویژه ای برای خودیابی و خوددرمانی بریزم. باید مواردی رو تهیه کنم. 

 

سرنخ ها رو پیدا کردم (نوشتن و روراستی با خود و توجه به تکرارها همیشه کار میکنه).. روندهاش فعلا اینهاست: 

 

به درون رفتن و همانجا ماندن. شکستن الگوهای تکراری. یک بار یک تصمیم رو بگیر. یک بار یک مشکل رو حل کن به جای به دوش کشیدن صدساله ش. یک بار کاری که همیشه میکردی و میکنی رو نکن. ماندن بر مسیر درونی برای خود و با خود.  ( بدن، روان، امنیت).. (تلاش کن تلاش نکنی).. 

 

باید دید... 

 

خسته، پریشان، آشفته، سرگردان، غمین، خشمناک، تاریک، دور افتاده از خود اما ادامه دهنده با نور بسیار اندکی از امید هستم. 

 

تمرین واقعیت زیستی سخت، طاقت فرسا و کوبنده ست اما دوسش دارم :) 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۴
سایه نوری