سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۶ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

این هفته گذشت. الان کمی بریم توی بدن هامون... بدنم آرامه. قلبم قوت داره. جایی از قفسه سینه م گرفتگی و سنگینی و سوزش ندارم. معده م آرامه... اندکی گرفتگی تو روده هامه. ران و ساق پاهام راحته و توشون انقباض، سوزن سوزن و... نیست. سنگینی مختصری در بدنمه ناشی از روزهای قبل بهم ریختگی هورمون ها که کاملا طبیعیه. 

 

دیروز به خودم و پوستم رسیدم. هلوها زردآلوها رو از وسط نصف کردم و گذاشتم توی آفتاب و یخچال نفس کشید. از خورش کدویی که روز قبل پخته بودم مونده بود. برنج دم کردم و خوردیم. شام رو گذاشتم. غذای امروز ظهر رو آماده کردم. دوش گرفتم. همسر اومد معاشرت کردیم و خوابیدیم. 

 

امروز کلاس سنگینی داشتم. رفتم و عالی گذشت. برگشتم غذا خوردم. کوتاه، عمیق و شیرین خوابیدم. کیک پنیر سریع و سالمم رو بدون آرد و شکر پختم و با شیرقهوه ی بی موقعی خوردم:) حواسم به دمنوشم بود. ظرفها رو شستم و آشپزخونه رو جمع کردم. 

 

هفته ی پرکار و پراسترسم تمام شد. خوشحالم که فردا هنوز توی ماه تیر هستیم :) امشب میخوام برنامه ریزی مردادماه رو انجام بدم. خونه به تمیزکاری نیاز داره. غذای فردا آش گوجه ست و... 

 

نگاهم به یک نقطه ست. یک هدف. دوست دارم بازش کنم اما میخوام پیش بره و بعد بیشتر ازش بگم. در مسیر این هدف در حال یادگیری هستم و کمی گیج. چون خیلی چیزها رو نمی دونم هنوز. اما خودم اصلا گیج نیستم و در جریان هستم... 

 

 در راه هدفم بیش از ذوق و شوق، انگیزه دارم. یعنی این هدف به رفتارهام قدرت و جهت داده. و راستش دنبال رویابافی و در رویا فرورفتن و شوق های سوزان هم نیستم. بیشتر نیاز به برنامه ریزی، لیست کار روزانه، اولویت بندی، آگاهی به زمان، هوشیاری، انتخاب های درست، کنجکاوی و جستجوگری، دقت، توجه، تمرکز... قدم های کوچک، استمرار، هویت سازی، کار روی خود، روتین سازی، اعتماد به خود، جسارت، در واقعیت و بدن ماندن،  احساس را دیدن دارم.. 

 

و در مسیر تک تک چیزهایی که نیاز دارم، گیج نیستم. می دونم باید چه کنم. تحقیق هایی کردم. آموزش هایی انتخاب کردم. قدم هایی برداشتم. در مسیر هستم. 

 

خوش آمد میگم به مردادماه با اینکه از حجم کاری که دارم وحشت میکنم اما آماده م برای حتی یک ماه نخوابیدن:) 

 

از این هدف، خواهم گفت.... 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۲ ، ۲۰:۲۳
سایه نوری

امروز سه شنبه اینجام تا کلمه را بریزم! که از کجا معلوم همین کلمه یک ویترین نیست؟! دفاع من نیست؟! مانعی بر سر عمیق تر تجربه کردن اضطراب و احساس نیست؟! سدی بر دیدن نشانه های بدنی نیست؟! از کجا معلوم خود این این کلمه سرکوب و انکاری نیست بر واقعیت؟! از کجا معلوم خود این کلمه، سقوط در دروغ های ساختگی نیست؟! از کجا معلوم این کلمه توهم نیست؟! سکوت.. سکوت.. سکوت.. 

 

عمیق تر دیدن و شدیدتر شنیدن... ارتباط تنها با یک صدا و سکوت...

امروز... این سه شنبه ی اولین... این لحظه برای برگردوندن حیات به قلب... این لحظه برای پس گرفتن خود واقعی. برای پس گرفتن شادی. برای پس گرفتن احساس.

 

انگیزه دارم. و سوال دارم... و بالا نبردن خود و هیچکس واسه م شفافه... و خود شدن. گرفتن قدرت های بیخود داده شده به چیزها و کس ها.. تصاویر را در هم شکستن... ما خیلی بیش از اونچه فکر می‌کنیم حالمون بده!

و اعتراف بهش، نقطه ی  شروعه. نقطه ی عجیب شروع. نقطه خلاق شروع. نقطه ی از صفر شروع.

 

چرا خودم رو بهتر خوب تر نازتر نایس تر قوی تر آگاه تر  فلان تر از چیزی که هستم، نشون میدم؟! نمایش و نشان دادن. کلمه و سرپوش.

چرا خودم رو بدجنس تر و بدتر از چیزی که هستم نشون میدم؟! نمایش و نشان دادن؛ کلمه و سرکوب.

 

اشتیاق من انگیزه من... من

 

من انگار همیشه میخوام برم... اما بهاش رو میخوام بدم برای رفتن.. حالا میفهمم رفتن نه برای رفتن. رفتن برای هویتی که از من می‌سازه. رفتن با ساختن هویت یک رونده... ساختن رفتن خود... 

 

ساختن با صبح هایی از ساعت 6 آغاز شده

ساختن با قهوه تلخ و کیک پنیر سالم خانگی

ساختن از پشت میز کتابخانه ای با پنجره های بزرگ در کوچه ای دنج.. 

ساختن با خود... 

ساختن هویت خود در رفتن... 

ساختن رهایی با خود.. 

ساختن ماندن در خود به جای در رفتن... 

ساختن رفتن... من، رفتن را میسازم...

 

جمعه، روز مهم  بعدیه ..

 

شنبه، دوشنبه، سه شنبه ی مهم این هفته گذشت. جمعه ی مهمی مانده.. چهارشنبه و پنج شنبه بیدار باش از 6 صبحه با کارهای مهم اولویت دار. بدون آشفتگی ایجاد کردن!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۲ ، ۱۵:۳۳
سایه نوری

درد می کشم اما آماده م برای شفا... 

 

دستهام رو به کار میگیرم و میذارمشون دو طرف قلبم. فشار میارم و آماده م برای ظرفیت سازی... 

 

اضطراب، هراس، پریشانی ها رو که کلی و مبهم هستند، ریز و جزئی میکنم. کدام اتفاق که در حال انکارش هستی، راه انداز بیقراری و هراس تو هست؟ مثالت چیه؟ یادآور چی هست واسه ت... چطور هر چیز اون بیرون رو میتونی بیاری در درونت؟! و درونت، بپزیش و صبوری کنی که جا بیفته؟! 

 

تصویرهایی که از خودت ساختی... که از والدینت میان. از جامعه میاد...از یادگیری های قبلیت میان.. از خودت، خود سخت گیر تاییدطلبت میان... و حتی اونقدر باهات یکی شدن که نمی بینشون،،، یا از هر چیز دیگه میان که باید با خودت روراست با‌شی تا بینمشون به چه دردی میخورن؟!؟ اما آماده م برای شکستن و به چالش کشیدن خود. آماده م برای اعتبارزدایی از خود؟! چونکه واقع بینانه مگه چه کیفیتی بهم اضافه کردند؟! 

 

اگر احساساتم رو گم کردم و به جاش مضطرب میشم یا به جاش احساسی متضاد و تصویری بدجنس تر و خشن تر از چیزی که هستم رو به دنیا ارائه میدم، چرا... و اما آماده م برای رفتن اون زیرها و شکستن تصویرها و انداختن ماسک ها و رفع چهره ی سنگی.. آماده برای خط و خم انداختن بر چهره و چشم ها و.دهان ... 

 

بدنم گاه منفبضه اما در حال تمرین هستم برای شناختن بالا و پایین شدن هاش و دسترسی به احساسم در لحظه... 

 

گیج نیستم... چون در واقعیت، در بدنم و با احساس این لحظه می مانم. رفتارهام رو سازگار با لحظه و هیجانم پیش می برم. مسلط و مشتاق و در مسیر هستم... رویاباف و سرکوب کننده نیستم. سخته اما گیج نیستم... روشن کننده ی کلیات، ابهام ها و اضطراب ها هستم... 

 

کجا با زندگی در دروغی که ساختم، راحت ترم؟! 

 

فشار آورنده به خود و به چالش کشنده ی خود در مسیری جدید همراه با شکستن تصویرها هستم... 

 

در حال من شدن و واقعی تر شدن هستم که قبلی هاش

توهمی بیش نبوده! تصویری بیش نبوده! 

 

تصمیم گیرنده و ادامه دهنده و دوام آورنده هستم اما آماده ی رهایی و آغاز از صفر هم هستم! 

 

بهم گفت تا حالا اسم زندگیت چیه؟ گفتم مثل دود.. 

گفت با چه ویژگی خودت رو میشناسی؟ گفتم ادامه دهنده هستم...

ادامه دهنده نه فقط در امید که با ناامیدی.. نه فقط در آرامش که در خشم... نه فقط با ماندن که با رفتن. نه فقط با دویدن که گاه با آهستگی.. نه فقط با ادامه که گاه با نشستن و ارزیابی... 

 

در حال عبور و رفتن و گذر و ماندن و نشستن و.... ، ادامه دهنده هستم. 

 

جوری سرم شلوغه و کار دارم و برنامه م سنگینه که وحشت میکنم :) جمعه تمیزکاری کردم و غذا و دسر آماده کردم و خیلی کار دیگه... دیروز کلاس بودم. امروز برنامه م سنگینه. فردا کلاس دارم. جمعه کلاس دارم. روزهای سخت و پرکار و پراسترسی پیش رو دارم اما گیج نیستم :) 

​​​​

 

​​​​​​

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۰۲ ، ۱۵:۴۵
سایه نوری

به خودم نگاه میکنم که این روزها به دنبال زندگی هستم! دیگه خونه ی تمیز، غذای خوب، بطالت با نورها، فیلم خوب و... نمی تونه زندگی رو بریزه تو جونم.

زندگی رو جایی در قلبم میخوام؛ جایی بکر در درونم که دستِ آرامش بهش نخورده؛ جایی که من می بینمش... جایی که میخوام درکش کنم. میخوام بهش بگم هرچند آرمیدگی و زندگی الان دوره از اینجا اما تو لابقشی. و تنها تویی که میسازیش...

 

روزهای سختی رو میگذرونم. در بدنم می مانم که چیزهای اون بیرون چطور اوجُ فرود و کشُ قوسش میده.

بدنم... کلامم... لحنم... فشار دندان هام... انقباض و گرفتگی... سرعت کلامم.. بلندی صدام... بازخوردهای بیرون که در درون من معنا می یابند. تکرارها. بر اینها می مانم. در واقعیت می مانم. 

 

تصمیمی که تا فردا باید بگیرم... 

تراپی ای که باید شروع بشه چون بخشی زیادی از ما هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت بر ما آشکار نمیشه چون با ما یکی شده و در ما حل!

و منی که ادامه میدم وقتی حس زندگی ندارم. وقتی حتی نمیدونم چرا ادامه میدم. وقتی همین حالا بخشی از من میگه: که چی.. ادامه دادنت که چی.. راه سختی که میخوای بری که چی.. اینها که اینجا می نویسی که چی.. و بخش دیگه ای میگه ادامه دادن به عنوان تنها راه نجات.. 

 

کلاس هام رو میگذرونم. کتابهام رو میخونم. پویا و در مسیر هستم. با دفتر و قلمم مومنانه می مانم. در خود می پیچم تا باز بشم. به خود می پیچم و ادامه میدم. 

 

و امروز و این لحظه ادامه میدم چون مجبورم. ادامه میدم به خاطر آدمی که ممکنه سال دیگه این موقع باشم. ادامه میدم چون با پوچیِ این لحظه از جهت عکسش، برقصم. 

 

چیزهایی هست که بهشون فکر کنم و اشتیاق قلبم رو برانگیزه. نورهای کوچکی هست که تاریکی اطرافم رو گاه به گاه روشن کنه. و عجیب که همین ها برای ادامه دادنم کافیه. و عجیب اینکه یکی از چیزهایی که اشتیاق قلبم رو برمی انگیزه ادامه دادنه... یکیش دنیای درونی و روانیه... یکیش رفتنه... 

 

در این زمان جز اینکه خودم، اولویت خودم باشم ازم برنمیاد و نمیخوام.. .

میخوام بدون حمله به خودم که ضعیف و درمانده م میکنه، در لحظه با دسترسی کامل به خودمُ احساساتم و حضور ذهن، بران باشم؛ بران و مهربان! ترکیب جذابیه.. من عاشق ترکیب ها هستم... ترکیب ادامه دادن و پوچی!

 

تمرین اعتماد به خود میکنم...

حضور دارم هرچند درد میکشم.. 

ظرفیت سازی میکنم هرچند دیواره های قلب و سینه م رو می درم... 

ادامه می‌دم هرچند الان نمی دونم چرا... 

ادامه میدم برای آدمی که خواهم شد! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۲ ، ۰۱:۴۱
سایه نوری

بدنم آرامه.. بدنت رو نگاه کن! قلبم آرامه.. قلبت رو نگاه کن! ذهنم آزاده.. ذهنت رو نگاه کن! تحت فشار و تنش و گرفتگی نیستم.. انقباضت  یا رهاییت رو نگاه کن! 

 

​​​​​​ با واقعیت زیستی بدون رویابافی، با درد کشیدن بدون پرت کردن حواس، با ماندن در درد و درس لحظه، روزهایی چنان فشاری رو متحمل میشم و دردی رو میکشم که گاه بدنم (در روزهای اخیر طرف راست گردنم) روزها حامل درد و سوزشه. اونقدر این درد واقع بینی رو نگاه میکنم که بدنم باز، آرام، گشوده و خوش میشه... الان دیگه اثری از درد نیست. 

 

من در مقابل من می نشینم و مینویسم. می نویسم و از هرآنچه در بیرونه به درون میرسم. درونم رو واضح میکنم. انکار و فرار رو می بینم. اضطراب رو میچشم. در بدنم می مانم. احساسم رو بدون سرزنش خود و هجوم بر خود، حس میکنم و باز بدنم رو می بینم و باز می نویسم. و باز علت و دلیل ها رو موشکافی می کنم و بیرون میکشم... و باز از آدمها به خودم میرسم و از روابط با دیگران، به رابطه با خود می‌پیوندم.. 

 

سخته.. خیلی سخته اما گیج نیستم. با خودم آشناتر میشم. با تصویرهایی که از خودم ساختم آشناتر میشم. از خودم سوال ها میپرسم. در پی حفظ چه تصویری از خودم حتی اضطرابم.. حتی بدنم.. حتی احساسم رو قربانی میکنم؟! به چه قیمتی؟! 

 

مچ خودم رو میگیرم که حتی سرزنش خود، ایرادگیری از خود، برچسب زدن بر خود، کم دیدن خود، هجوم بر خود، اعتبار دادن بیش از اندازه به دیگری، نادیده گرفتن خود .... هم نوع های فراره! سرکوبه.. وقتی خودم رو تنبیه میکنم چی میشم؟! ضعیف و افسرده و گیج.

و یک ضعیف، اجازه داره خیلی کارها نکنه، میدونی خب نمیتونه! سودِ دروغش رو می بینم! آسیب به خود رو می بینم.. 

 

پس در نوشتن، در مشکلم، در خودم، در بدنم، در نشانه های افت و خیز بدنی، در فکر، در رفتار.. در علت و سرچشمه.. در آنچه از آن آمدم، در احساس درست این موقعیت، در اضطراب و بیقراری و... می مانم اما می‌دانم من اینها نیستم! 

 

من، جدا هستم و می بینم و می‌شنوم و مسلط تر پیش میروم. بینش عجیب، سخت، دردآور اما زیبا و رهایی بخش است... واقعیت، دردناکه اما رنج آور و فرساینده نه! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۲ ، ۲۳:۴۸
سایه نوری

پنج شنبه خیلی مشغول بودم. یه  مشاوره ی کاری_تحصیلی رو گذروندم. مشاور خوبی بود و من تحت فشار زیادی برای یک تصمیم گیری سخت و مهم قرار گرفتم. 

 

بعدش کتلت ها رو سرخ کردم و غذا خوردیم. دوش طولانی ای گرفتم. کیف و وسایلم رو آماده کردم چون جمعه از صبح تا عصر کلاس داشتم. 

 

جمعه، روز عجیبی شد. پربار اما سخت و پرفشار. بخش هایی از خودم که روبه رویی باهاشون سخته، محکم توی صورتم کوبیده شدند. احساس های تلخ و عمیق تنهایی، بی پناهی، درماندگی، بی تعلقی و خشم شدید داشتم. با خودم مرور میکردم که این بار هم حل نشد و دیگه حل نخواهد شد! 

درمانده، خسته، مضطرب، گیج و سنگین. احساس شرم داشتم. احساس من چقدر بدم داشتم. دوست داشتم فرار کنم به جایی که یک نفر آشنا نباشه. احساس خشم داشتم. خشمی که وقتی نمی تونست به جای درست بزنه، به خودم حمله می‌کرد. ضعیف و ناتوان بودم. 

بدنم می کوبید. سرم درد میکرد. استخوان های قفسه سینه به سمت گردنم، میسوخت. قلبم گرفته و بی قرار بود. با همه ی اینها یکی شده بودم. توان جدا دیدن خودم از این نشانه های درد آور بدنی، ذهنی و احساسی رو نداشتم. می دونستم باید چه کنم. علمش رو داشتم. اما توان عملی کردن اونچه بارها و بارها انجام دادم بودم رو نداشتم.. 

 

چند خطی نوشتم اما کلماتم هم ته کشیده بود. همون چند خط اما گشاینده بود. 

 

با وجود همه ی اینها در طوفانِ واقعیت ایستاده بودم و ازش سیلی میخوردم. به طرف هیچ رویابافی، رمان، کتاب، حرف زدن، خوراکی، بیرون رفتن و... نرفتم. جز هجوم واقعیت چیزی نمی خواستم. له شده بودم اما آماده بودم برای چشیدن اضطراب و دیدن نشانه های بدنیش... آماده بودم برای دیدن احساسات مختلف. میدونستم که میتونم تحمل کنم.

واقعیت رو در آغوش گرفته بودم و گم شده نبودم. می دونستم داره چی میشه و آماده تحمل خودم در خودم بودم.. 

 

شنبه مجبور بودم برم جایی هرچند سخت بود واسه م اما خب از قبل جمعه قول داده بودم و میزبان هم تدارک دیده بود. تحت فشار بودم. بدنم منقبض بود. خودم نبودم. واقعی نبودم. فک و آرواره هام سفت و سنگین بود. گه گاهی لبخندی مصنوعی داشتم. و شبش تحت اتفاقات تصادفی اضطراب آوری قرار گرفتم. 

بقیه ش رو با خودم با همسر و با وجودم درگیر بودم. دوشنبه 3،4 ساعتی کلاس داشتم. مسیر پر ترافیکی رو رانندگی کردم، کلی دنبال جای پارک گشتم و همین کارهای کوچیک، عاصی و کلافه م می‌کرد. سر کلاس هوشیار و تیز بودم ولی آخرهاش دیگه حفظ توان و تمرکز واسه م سخت بود. از دوشنبه، التیام رو حس میکردم... عصرش هم بابت موضوعی بسیار نگران بودم که فعلا با خوبی گذشت... 

جز 10 دقیقه زبان با زور و 30 صفحه ای کتاب تخصصی هیچ کاری نتونستم بکنم. روزها چند خطی نوشتم. روزی که کلاس بودم، وقتی از سر کار برگشته بود، تمیزکاری کرده بود و سپاسگزارش بودم از ته دل. دیروز یه غذای سرعتی پختم. و هیچی دیگه... 

 

2،3 تایی کتاب خریدم که بشینم حسابی باهاشون خودم رو زیر و رو کنم. با خودم آشناتر شدم. بدنم رو نگاه میکنم. احساسم رو بررسی میکنم. در خودم می مونم. واقعیت رو در حالی که داره قلبم رو می دره، می نوشم. اما حواسم رو پرت چیز دیگه نمی کنم. 

 

از امروز میخوام برگردم باز به خودم. و به اونچه در حالیکه حقیقت داره از روم رد میشه، باید انجام بدم. برگردم و حتی نمی دونم چرا برگردم! برگردم و حتی نمی دونم چطور برگردم. برگردم و حتی نمی دونم..... 

 

بدنم، اخطارهاش رو بهم نشون میده. کمر و گردنم گرفته ست. درد قفسه سینه م و سوزش استخوان هاش بهتره اما کماکان سنگینه. غم و خشم درونم غوغا می‌کنند. اشک ها می ریزند و من خوشحالم که کمی با گریه کردن رفیق تر شدم. 

 

خسته م خیلی زیاد اما ادامه دهنده بودن واسه م ارزشه... باید بنویسم و راه دوباره برگشتن رو از توش دربیارم. برنامه ریزی کنم و پیش برم. در خود ماندن و با واقعیت زیستن و داشتن بدنم، همه ی چیزیه که این روزها میخوام... 

 

یکشنبه رفتم کتابخونه؛ با یه حال داغون رفتم همونقدر کتاب و زبان که گفتم به زور خوندم اونجا بودم... 

 

رمان هم صفحه 100 و خرده ای مونده... از پنج شنبه دیگه نخوندمش... 

گیج و مبهوت نیستم. گم شده نیستم. وقتی با احساس، بدن و واقعیت بمونم، همه ی اونچه اتفاق میفته، در مسیر اتفاق میفته. در خود ماندن، برنامه ریزی جدید، برنامه خودکاوی ریختن، تمرین اعتماد به خود، کتابخونه رفتن اینها بهم کمک میکنه. میدونم چی بهم کمک میکنه. 

فقط خسته و غمگینم که باید با مدارا با خود و کنکاشش پیش برم... 

از هفته دیگه هر هفته شنبه و دوشنبه کلاس دارم. کتاب‌های تخصصی م رو باید بخونم. تمرین کنم. زبان بخونم و.... 

دوباره کار کردن و درآمد داشتن در جهت استقلال، از دغدغه هامه... 

امروز... امروز... امروز.... امروز.... من میخوام برم جلو هرچند الان نمی دونم چرا اما بدنم قفله. این قفل رو با روغن کاری و نوشتن و صبوری باز میکنم. 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۲ ، ۱۳:۳۳
سایه نوری