سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

خب باز دوباره پست با گوشی لم داده و رها ☺️ خب من باوجودیکه اون اتفاق رو گذروندم؛ حرکت بعدیم رو از توی همون اتفاق ناخوشایند کشیدم بیرون و بدون معطلی قدم سخت و بزرگ اول رو برداشتم و وارد مسیر تازه ای شدم که انشالا قرن جدید ازش خواهم گفت و از خودم راضیم اما خب الان یک رخوتی درونم لونه کرده.. هنوز از گشادگی قلبم دورم. هنوز بعد از اینکه ساعتها فراموش شده همه چیز به فکر یکی از اطلاعات برباد رفته م میفتم و دنبالش به عناوین مختلف میگردم.. 

 

رخوت عمیقی در خودم احساس میکنم. الان خونه به هم ریخته ست.. همسر تمام ظرفها رو شست. من فقط لباس‌های شسته شده رو جمع کردم و گوله کردم تو کمد تا بعد بهشون برسم. هنوز ناهار نخوردیم و تازه یه برنج گذاشتم. 

 

اینجا میخوام یه پرانتز باز کنم و بگم همسر این مدت مهر و عشق و همراهی و حمایت تمام بود.. در جائیکه من عمیق خواب بودم 2 شب تا صبح به خاطر اتفاقی که واسه م افتاد چشم روی هم نگذاشت و تو تراس نشست؛ اونم آدم خیلی رهایی که اگر بدتر از اینها واسه خودش پیش بیاد خیلی زود و راحت و رها میگذروندش.

هرروز بهم عشق داد. هرروز باهام حرف آگاهی بخش زد. هرروز برای خوشحالیم کاری کرد و خیلی کارهای دیگه.

و خانواده م هم هرروز همراهی و حمایت و مهرشون رو به طریقی نشونم دادند.. و شاکرم شاکر.. 

اما حالا حرفم چیه؟ من همیشه خودم باید واسه خودم مرهم باشم. خودم باید خودم رو برگردونم. خودم باید به خودم عشق بدم. خودم باید با معناها و گفتگوهای درونم و نوشتن و ابزارهام برگردم و خودم یاد گرفتم چطور تو یک اتفاق گیر نیفتم و سرعت عبورم هم به مرور خیلی زیاد شده.

وقتی الان رو با اتفاقات خیلی کوچکتر گذشته مقایسه میکنم قشنگ سرعت عبورم واضحه.

و باز هم می‌رسیم به همون تکرار، اگر هر رابطه ای تو ذهنت خرابه.. اگر حمایتی که میخوای نیست. اگر توجه و عشق و فلانی که میطلبی نیست. رابطه ت با خودت رو سروسامان بده. اگر خودت عشق و حمایت و توجه به خودت بدی، در جائیکه عشق و حمایت و توجه نمیخوای از راه می‌رسند.. تو نمیخوای اما میان.. تو نمی خوای چون نباشند هم، خودت دست خودت رو میگیری و بلندش میکنی اما هستن و تو نیازی به تسکین نداری، فقط از اون احساسی که میگیری، لذت میبری و غرقش میشی و شاکر و قدردانی. ..

تو پری اما عشق بی قید و شرط از راه میرسه از هر طرف.. 

 

و اینکه گوشی نو واسه من اومد، در جائیکه هرکس کارش بود و تخصصش گفت خیلی جالب بوده این قضیه و خود مسئول هم میگفت من کاری که برای برادرم میکنم واسه شما هم کردم و نمیدونم چرا دوست دارم انجامش بدم و البته شرایط هم جور شد..

و حالا حرفم چیه؟ من گوشی نو، پولش و.. واسه م هیچ مهم نبود. چیزی که مهم بود اطلاعاتم بود.. تو این دنیا ما چیزی رو راحت دریافت میکنیم که قبلش ازش گذشته باشیم! همون چیزی که بهش زور و قدرت ندادیم؛ انتظارش رو نمی کشیم و لحظه ی حالمون رو بند نیاورده اون چیز..

و اطلاعاتت میپره میره تا بهت باز و دوباره بفهمونه همینکه روتو برگردونی چیزایی که الان داری میتونن دود بشند .. 

 

خب از اینها که بگذریم همونطور که گفتم آشفتگی لابه لای آرامم میپیچه.. راه جدیدم از همون بن بست قبلی پیدا شده یا پیداش کردم نمیدونم اما روان برم سرریز شد.

اما اینکه یه جاهایی ناهشیاری و حتی خشم و خمودگی میان سراغم رو می بینم و حواسم هست و مهم هم نیست. من در حال حاضر اینم.. درک زوری نیست. دریافت زوری نیست. واسه ی من هیچی به زور کار نمیکنه و من فقط میخوام یک جاری شاهد بی عجله باشم. و به خاطر تمام لحظاتی که هستم از خودم سپاسگزاری میکنم و به خاطر تمام وقتایی که می بینم نیستم، سرزنشی ندارم چون این حال لحظه ست و من اینم و پله ی بعدی به وقتش میرسه و نرسه هم مهم نیست اصلا والا خبری نیست که 😂 حالا و امروز و این لحظه که هست و من.. من و لحظه، ناکامل های کافی هستیم! 

 

اما بعد از نوشتن پست قبل با فردی که مسئول کارهام بود چنان برخوردی کردم عجیب؛ پر از خشم.. عصبانیت طوفانی.. هوشیاری در لحظه ی صفر.. بی درک و اصلا خودم رو نمی تونستم جمع کنم و همسر هم مونده بود و خودم هم مونده بودم.. و غلیان و خروشی بودهاا بد..اصلا نمیتونستم از دید طرف نگاه کنم و.. شک درونم به کار افتاده بود 😅😅

و میدونم این تکه های بیرون زده رو باید قدرشون رو بدونم.. چون حرفهای زیادی واسه من دارند اما خب آسیبی که به دیگری میزنم دیگه چیزی نیست که بخوام شل باهاش برخورد کنم و باید بتونم جمع و جورش کنم.. 

 

برای حال خوشم باید خونه تکونی زود جمع و جور بشه؛ نوشتن و وقت گذرونی با خودم آغاز بشه؛ راه جدید آغاز شده، طیش شروع بشه.. و چند تا گره ذهنم باز بشه که قرن جدید شیرین شروع بشه.. 

 

ولی حالا که دارم میرم بیرون.. فردا صبح هم امتحان شفاهی دارم؛ بابا چرا ول نمی کنن اساتید محترم 😅 فردا از 10 صبح تا 7 شب کلاس دارم و... دیگه باید به اصرارهای پرمحبت مامانم برای کمک رسانی در خونه تکونی لبیک بگم. همسر هم گفته همه جوره هست.. بهتره کمکی که میخوان بکنن رو بذارم بکنن.. و شاکر و قدردان باشم.. 

 

آشفتگی و طوفان درونیم رو نگاه میکنم و همینطور بیشتر خود واقعیم رو میشناسم.. خود خشمگین و ناآرومم.. خوشحالم که از آشکار کردنش نمی ترسم. واقعی بودن و نترسیدن از خود واقعی بودنم، این سال‌های اخیر واقعا ناجی من بودند. امیدوارم واقعی و واقعی و واقعی تر بشم. چون آرامش در واقعی بودنه و بس.. 

 

​​​​​

 

 

 

 

 

​​

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۴۸
سایه نوری

این روزها دارن یه جور دیگه میگذرن؛ یه جور تازه تر. یه جوری که من اصلا نمی دونم چی داره میشه. و عاشق این ندونستنم :) یه جوری که من اصلا نمی فهمم دریای زندگی داره کجا میبرتم.. من فقط سوار موجها شدم و میرم.. هرچند وقتایی هوشیاریم به شدت میلرزه اما وقتایی که آگاه و هوشیار و با چشم و گوش باز شاهدم، نشانه ها برق میزنند و دلم رو روشن میکنن.. اونجاهاست که از قلبم ریسه های نور بیرون میزنند و من چیزایی رو میبینم که بودها اما من نمی دیدم! 

 

و من حواسم هست که پیش برم؛ که یادم نره فقط تو پیش روی و حرکته که من وسیع میشم و نرم و هموار... و فقط تو ادامه دادنه که من باز و سبک میشم و پذیراتر... این مدت فهمیدم که اصلا چرا باید دنبال پذیرش باشم؟ همین که روان باشم، خیلییی زودتر و روان تر از اونچه فکر کنم پذیرش میاد.. پیش روی، پذیرایی میاره.. 

 

و معناهای من فقط تو ادامه دادنه که بالغ میشن و تکمیل.. و دیگه مهم نیست خیلی چیزها.... چون زندگی اینه.. یک بازی.. طنزی تلخ.. پر از تضاد.. شگفت و مرموز.. 

 

فقط تو گذره که نمی بینیم اونچه نباید رو و نمی شنویم اونچه نشاید رو.. موندن، همه چیز رو جدی و بزرگ و ناجور و در معرض دید قرار میده! و ما نیاز نداریم همه چیز رو ببینیم و بشنویم.. اگر همه چیز رو می بینیم و میشنویم، بهتره پاشیم و یه تکونی به خودمون بدیم!! 

 

وقتی معنام وابسته به هیچ چیز اون بیرون نیست، حتی اگه در لحظه بیفتم، خیلی زود بلندتر پا میشم. که اگه بلندتر هم  نباشه مهم نیست چون فقط مهمه پاشم! و هربار پاشم یه چیزایی دیگه مثل قبل نیست.. 

 

تو موندنه که ما خشک میشیم؛ پیچیده میکنیم؛ تحلیل اضافی و الکی میکنیم.. چون وقتی گیر میفتیم تو یک جا، اسارت، خودمون رو واسه خودمون ناآشنا میکنه و من رو از من دور.. من وقتی جاریم با خودم تو بن بست گیر نمی یفتم.. و رابطه با خودم، رابطه با جهان هستی رو میسازه.. 

 

از این حال و هوای غافلگیرانه ای که مثل مهمان سرزده، سررسیده و راستش من دارم دل میدم بهش آروم آروم.. که بگذرم، روزهای آخر ساله. روزها آخر سال با اون انرژی عجیبشون.. من اهل هدف نوشتن نیستم اما میخوام زود خونه تکونیم رو تمام کنم و بنویسم واسه خودم حسابی و با خودم تنهایی باحالی بسازم تو روزهای آخر سال.. تا تو این نوشتنه فقط یه دیدی بگیرم و تازه تر بشم و یه نظم نسبی بدم و باز دل بدم به جریان همراه با پیش روی.. و تو این نوشتنه شکل گیری پیش رویم شروع میشه و دیگه تا هرجا خودش بخواد میره.. و کارهایی هم دارم که حتما باید انجام بدم.. 

 

از اونجایی که من هفته ای یکی دو بار  خونه رو برق میندازم، فقط 2 روز رو گذاشتم که حسابی به خونه برسم و تمام.. کلاسها هم که احتمالا تا چهارشنبه ی آینده هست. کارم هم که یه جور عجیب و غریبی عوض شد که من هنوز مبهوتم و دل دادم به این ندانستن هیجان انگیز و فقط میرم با لحظه تا ببینم لحظه چه آشی واسه م پخته :) 

 

پروژه ای بود که انجامش دادم و نوشتم خیلی دقیقه نودی بهش رسیدم و دلم میخواست بیشتر روش کار کنم و فلان... پیام دادن و ازم دعوت به همکاری کردن! خیلی خوشحال کننده بود واسه م.. به خاطر فضای ویژه ای که داره و آدمهای ویژه ای که من دوسشون دارم و همراهشون میشم.. اما خیلی واسه م خوشحال کننده تر اینه که یک قدم دیگه از فضای امنم بیرون اومدم و قبول کردم کاره رو. شاید همیشه نمونم که احتمالش زیاده نمونم :)  اما این تجربه رو رد نکردم و همین واسه م خوشحال کننده ست.. 

 

خلاصه اینکه اگه ما بندش نیاریم، هستی بند نمیاد! اما فقط وقتی بندهاشو باز میکنه که تو بی هیچ انتظاری تو لحظه رهایی و با تمام اونچه داری جاری هستی و پیش میری.. اگر همینی که هست رو با تمام وجود و با تمام حیات لحظه، بگذرونی، هیچی دنیا اونقدر بزرگ و جدی و مهم نیست که قدرت رو از تو بگیره.. با تمام وجودت باش، حتی با کمی ها.. چون تو ته نداری و لحظه کافیه حتی با کاستی هاش! نشدم، نشد.. زندگی کرده باش :) 

 

راستی گوشیمم رسید؛ در اوج ناباوری یه گوشی نوی دیگه همون رنگی که عاشقشم بی هیچ اطلاعاتی البته :) 

 

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۵۱
سایه نوری

چند روزه هرچقدر خودم رو میگردم و میتکونم یه کلمه ازم بیشتر نمی ریزه: حرکت.. تو هر کامنتی واسه هرکسی.. تو هر جواب دادن به کامنتی؛ تو هر مکالمه ای؛ تو هر نوشتنم که یک رنگ دیگه شروع شده.. و مهم شروعه! و چند شب پیش تو خیالات بودم که دیدم هزار بار نوشتم: حرکت، آغاز آگاهی و آزادیست.. شروع کن که راه، راهنماست.. و آبهایی بر آتش است این حرکت..

 

کاری که باید انجام بدیم رو فقط انجام بدیم و اون دست به کار میشه و هرآنچه میخوایم اصلاح بشه و نمیشه رو اصلاح میکنه... این رو مدتهااااا پیش اینجا با یه ادبیات دیگه نوشتم و امروز، ماه هاست  زندگیش کردم و اکنون با گوشت و پوست و استخوانم دریافتمش و باهاش عجین شدم.. و این عجین شدن، کاری با من میکنه که دیگه سایه ی قبل نخواهم شد..

 

دریافت های کوبنده اما ترسناک گاهی توی کمتر از 2 هفته رخ میدن و تورو اونجایی که منتظر نیستی، شجاع تر و جسورتر و دیوانه تر میکنن.. خب ترکیب این 3 تا مگه خود وارستگی نیست؟ مگه دیوانگی، همه ی اون چیزی نیست که ماها بهش نیاز داریم؟ مگه برای خلق خودساز، به چیزی جز دیوانگی نیاز داریم؟ 

 

برای هرکسی یه چیزی کار میکنه: واسه یکی تفکر.. واسه یکی خواندن..واسه یکی شنیدن و ... و واسه یکی مثل من زندگی کردن کار میکنه و شنای عمیق در خود و ساختن تجربه ها و پرداختن به تمرین های شخصی... و بعد ساده کردن اینها و پله پله چیدنشون از پایه و بالا رفتن ازشون وجودم رو از سرخوشی و دیوانگی پر میکنه.. و بعد از عمل، دیگه تبدیل عمل به کلمه واسه م پر از فراطبیعی های دیوانه واره؛ اونجاست که دنیا خاموشه.. شعر، خودش خودش رو میبافه.. کلمه، خودش خودش رو هجی میکنه.. و داستان خودش رقم میخوره و من سرخوشانه در پروازم.. وارستگی در جریانه.. من نخوابیدم و نفهمیدم؛ من نخوردم و نفهمیدم.. من از خود بیخودم اما آگاهی جاریه.. 

 

اینقدر اتفاقات عجیبی در جریانه؛ اینقدر این روزها دنیای من میچرخه که من سرگیجه گرفتم از ابهام و اشتیاق و ندانسته و نشناخته و غافلگیری.. و راستش من عاشق اینهام؛ عاشق اشتباه کردن و گم شدن.. عاشق دیوانه بازی...

 

و راستش من همیشه از وقتی خیلی کوچک بودم در حال حل کردنم؛ و عاشقشم.. میتونم از همین کله معلق شدن الان، حرکت بعدی رو بسازم و معلق بشم تو فضا... و اونقدری دیوانه وااااار خواهم رفت و بی فکرتر و بی مصلحت اندیشی تر که  دفعه بعد که با کله بیام روی زمین، فرسنگها با آدم قبلی فاصله دارم، بی اینکه بخوام.. بدون اینکه منتظرش باشم.. راستش من فقط میخوام دیوانه وار پیش برم و ناشیانه خلق کنم و بعد رو بذارم واسه بعد.. چون بعدی وجود نداره .. من فقط الان رو دارم و حرکت بعدی رو، همین.. 

 

نیت هرروز: حرکت، آغاز آگاهی و آزادیست... آزادی از ترس؛ آزادی از درد؛ آزادی از زمان؛ آزادی از مکان؛ آزادی از نیاز؛ آزادی از بعد خانمان برانداز... آزادی از دانستن های به کار گرفته نشده ی بلای جان؛ آزادی از دانستن های بیشتر و بیشتر به درد نخور... و آزادی از فکر... 

ذکر هرروز: من لحظه ی حالم بی هیچ خواسته و شدنی... 

 

باز هم مطمئن تر تر تر ... تر  شدم که حرکت و ادامه دادن و پیش روی، همه ی چیزیه که ما داریم..

اگر خودمون رو یاد بگیریم.. اگر واقعا بخوایم حرکت بعدی بیاد،  بر آوارهای اینجا نازل میشه...

ما میترسیم و بیشتر می گردیم تو فکرمون یا هرجای دیگه..

ما خاک میریزیم روی جسارتمون و بیشتر تحلیل میکنیم..

ما شجاعتمون رو فراموش میکنیم و بیشتر پیچیده ش میکنیم تا بپذیریم چون پیچیده بوده، نشده..

و من میخوام ساده ش کنم.. میخوام به جای همه ی این کارها، این بار حرکت بعدی رو بی فکر و ناشیانه و دیوانه وار بیاغازم.. آغازی دیگر؛ آغاز، سحرآمیز و مرموزه و هیچ جا، هیچ خبری نیست جز همینجا!

 

اگه اینجا و امروز نشه، هیچ جا و هیچ روزی نمیشه!! و راهش خلقه... خلق بی فکر و سریع و بی ویرایش دیوانه واااار... 

 

زندگی کردن دیوانه واار، بیش از هر چیزی واسه من کار میکنه... و من راهش رو پیدا میکنم نرم و راحت و روان.. چون زندگی واسه من همینه...

زندگی، خلاقیت بیرون کشیدن راه و اعجاز و رویا و خیر از دل واقعیت های سنگین و بن بست هاست... 

 

#دریافت های_مجنون_!_... 

 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۱۷
سایه نوری

سلام بچه هااا... خب نمیدونم واقعا از کجا شروع کنم. احتمالا این پست مثل عنوانش درهم و برهم میشه. چون آدمی که داره مینویسدش تا همین چند دقیقه پیش ذوق نوشتن داشت اما الان خالیه! 

 

خب راستش این پست قرار بود روزها پیش بعد از جواب دادن به کامنتها نوشته بشه؛ کامنتهای هنوز جواب داده نشده.. (کامنتهاتون واسه م خیلی ارزشمندن و چون میخواستم سرحال و باحوصله جواب بدمشون این همه طول کشید و .... و بعد... 

 

خب همونطور که گفتم این پست روزها پیش سرشار از شادی های کوچک، اتفاقات جدید، قبراق و تر و تازه قرار بود ثبت بشه... قرار بود توش از درون نگریم بگم؛ از ایام جذاب امتحانات و امتحان های جذاب ترش؛ از پیشنهادهای کاری تازه و غافلگیرکننده و... 

قرار بود توش منِ عاشق یاد دادن که همیشه ی زندگیم درس ها رو یاد میدادم به  برادرهام گرفته تا فامیل، دوست، آشنا  و... از کاری بگم که عاشقشم. از اینکه وقتی اومدم این رشته چقدر ناراحت بودم که دیگه نمیتونم فیزیک، ریاضی، زیست، شیمی و... رو یاد بدم. و خیلی قصه های بامزه تعریف کنم از دوران درس دادنم که الان دیگه حسشون نیست.. 

 

و از این قصه ها برسم به 4،5 سال پیش که آروم آروم فهمیدم من میخوام یاد بدم تو یک مسیر جدید و تازه... با تولید محتوا، پادکست، ارائه، طراحی دوره و ورکشاپ و... و هزاار راه تازه هست که من همون کاری که دیوانه ش هستم رو انجام بدم و اول از همه یاد بگیرم و بعد یاد بدم.. 

 

بعد درست وقتی استادم و ... بهم پیشنهاد همکاری دادن تو همین مسیرها که البته من از خیلی وقت پیش ها آغازش کرده بودم، اتفاقات عجیبی افتاد. تمام تلاش و زحمت من از یک سال و 3 ماه پیش تا حالا از ویس هام گرفته تا نوت هام، اسکیرین هام و... پاک شدن! محتواهای دنباله دار وبلاگم(رابطه، عشق به خود، لحظه ی حال، تجربه های گذشته و حال، تضادها و هزار تا چیز دیگه که برای نشونه به نام زهره، مینا و... سیو کرده بودم) محتواهای ورکشاپ و دوره م که باید ارائه ش رو تا پایان امسال واسه استادم، کار شخصیم و ... آماده میکردم. ایبوک های کوچولو کوچولوم که نمی دونستم پادکست میشن یا چی.. و هزاار تا چیز دیگه. 

 

خلاصه اینکه در حد باورنکردنی ای برای همسر و خانواده م یک آروم باور نکرده بودم:) واقعا باور نمیکردم این اتفاق رو. من تمام گوشی هام رو از 10 سال پیش تا حالا دارم؛ سالمِ سالم. هرگز نشده وسایلم خراب بشه. و اولین چیزی که تا نزدیکانم بهم میرسیدن میگفتن این بود که: ما تا حالا ندیدیم وسایل تو خراب بشه! و خب هه ش فکر میکردم چقدر گوشی و پولش و فلانش مهم نیست، فقط اطلاعاتم برگرده. تازه حالا لپ تاپم هم خراب شده :)) و من در حالیکه لپ تاپ رو به تلویزیون وصل کردم در حال نوشتن هستم!!خب من پستهام رو معمولا با گوشیم مینوشتم. چون لپ تاپ وسیله ی کارم بود و کلاس های آنلاین و کارهای جدی ترم.. پست گذاشتن با گوشی حس راحتی و صمیمانه ی بیشتری داشت، مثل لم دادن زیر کرسی برقی تو شب زمستونی و خوردن میوه خشک و لواشک خونگی و رمان خوندن:)

خب از مهلت گارانتی گوشیم مونده بود و رفته که ببینیم چی میشه..

 

هرچند من دیگه از حدود 11 روز پیش که این اتفاق افتاد، ساعتهای زیادی رو به گوگل کردن و صحبت با متخصصان تعمیر گوشی گذروندم و تقریبا همه شون از این اتفاق نادر متعجب شدن. 

 

خب این اتفاق هرچند برای من تلخ بود و هرچند فکر میکنم قسمتی از قلبم کنده شده اما آرام گذروندمش. خب من همه ی زندگیم در حال حل کردن بودم :)) الان درسهاش رو گرفتم. میدونم با شیوه ای شخصی باید پله ش کنم و خیرهاش رو از اعماقش بکشم بیرون. اما ویس ها و نوشته هام خیلی زیاااد بودن بچه ها؛ خیلیییی.. و واسه ی من به شدت عزیز بودن.(قصه خودم که فشار و عشق همزمان بود گفتنش و دود شد) چند شب قبل از حادثه در حال نظم دادن به گوشیم حس کردم اشتباهی یک ویس رو پاک کردم و قلبم اومد تو دهنم:) و حالا همه ش باهم.. یک عالم ویس... و... که در عجیب ترین زمان ممکن پاک شدن؛ درست وقتی تو لیست کار اون روزم نوشته بودم: انتقال اطلاعات گوشی به لپ تاپ قبل از 2 اسفند و شروع کلاس های ترم جدید!!

 

حالا منی که هرروز اندازه ی چند تا ویس و صفحه های زیاااد خروجی داشتم از کلمه و قصه و فلان، 11 روزه جز چند خط چیزی ننوشتم! ویس که اصلا هیچچ... این روش ویس، عجیب به من می چسبید و من رو میبرد به جهان دیگری از سایه و وضوح خاطره و درخشش تجربه و هرچه میکشم از این روش من درآوردیه :) آقا هیچی جای کاغذ و قلم رو نمی گیره /:   

 

حتما عشاق نوشتن؛ به خصوص اونها که با چیزی در اعماق روح و شهود و الهامشون مینویسن که اسمی واسه ش ندارند، خوب میفهمن من چی میگم!!

 

خب این مدت برای التیام کارهایی کردم و چیزهایی تو دورنم در حال شکل گیری هستن اما جنین درونم روزهای اولش رو میگذرونه و من باید از خودم و اون حسابی مراقبت کنم. و این اتفاق رو باشکوه بگذرونم. بعد میام از پله ای که ساختم میگم؛ از دستاوردهای این اتقاق شعر میبافم. 

 

و چیزی که همین روزها احساسش میکنم وسیع تر شدنه از نظر تاب آوری های باشکوه و صبورانه تو این دنیا که حقیقتا جز بازی نیست... 

و من راهش رو پیدا میکنم چون زندگی همینه؛ و ابزارم چیه؟ لحظه حال و اون حقیقت شگرف که هیچ چیز این دنیا اونقدری که من بزرگ و جدی و مهمش میکنم، بزرگ و جدی و مهم نیست.. و خلق؛ بله باز هم خلق.. خلق وحشیِ ناشیِ دوباره!

 

این روزها غذاهای سالم و تازه پختم؛ خونه م رو برق انداختم؛ رفتم زیر برف و باران.. با ماه و آسمان و ابر عشقبازی کردم.. دوش های طولانی گرفتم و با آب مراقبه کردم، نیایش های دلچسب کردم.. کتاب خوندم، شش دانگ سر کلاسهای آنلاینم نشستم و......  اما نمی تونم کتمان کنم که همه ی اینها رو در حالی انجام دادم که همونجایی از قلبم که با پریدن ویسها و کلماتم کنده شده بود، عمیقا میسوخت! 

 

اما خب من از دست دادن رو بلدم و بلدم دستاوردهاش رو بکشم بیرون و بلدم خودم رو مرهم بذارم و زندگی همینه.. 

 

کاری که میخوام انجام بدم و میخوای انجام بدی، وقتش همین الانه چون شاید فردایی نباشه و من باید راهش رو پیدا کنم چون زندگی همینه.. 

 

خب بازم حرف دارم که باشه واسه بعد... و چه خوب که چشمه م باز جوشید :)) شکر... 

 

انشالا به زودی به وبلاگ هاتون سر میزنم ... 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۰۷
سایه نوری

سلام بچه ها امید که عالی باشید... 

 

من خوبم اما بسیار مشغولم(امتحان، پروژه های کاری، انتخاب واحد، کارهای خانه😅 و...)  و در کنار هیاهوی دنیا، وقتهای کوچک باقی مانده رو میرم به غار در درونی ترین لایه های وجودم😊😊  چون تمام نیاز این روزهامه.. 

 

انشالا هرموقع فرصت شد، کامنت هاتون رو جواب میدم و پست این روزهام رو هم مینویسم..

 

ممنونمممم 💙 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۶ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۱۳
سایه نوری

اینقدر این چند روز ناز خودم رو کشیدم تا باهام همراهی کنه که دیگه از خزانه ی نازکشی شخصیم، هیچی نمونده😅 بعد از روزهای پرکار، سردرد عجیب چندروزه، دعوای انرژی کش و یکی، دو روزی  که نتونستم مسائل رو درست و حسابی بریزم تو صندوقچه و بچسبم به حال،، دیگه الان در خدمتتون هستم 😊

 

امروز صبح، امتحان دوم رو دادم. و چقدر با سختی و ناز خودم رو کشیدن، خوندمش. نمی خوند که، یک بچه ی سرتق حرف گوش نکنی شده بود که نمی دونید 😅 البته که منم ولش کردم به حال خودش. والا به زور که نمیشه آخه 😁

درس خشکی که اصلا شب امتحانی نبود و من جز اینکه سر کلاس شش دانگ گوش داده بودم و مدام با استاد کلنجار رفته بودم 🙃 حتی کتابش رو هم قبل امتحان خریدم 😐 🤫 بعد هم ۱۹ شدم. و تازه به استاد گفتم، به نظرم سوالاتتون نه تنها مفهومی نبود که غلط هم داشت و ایشون هم باز از در توجیه برآمد و من که قانع نشدم 😉😉

ولی خب من واقعا از خوندن و امتحان دادن اونم امتحان های مفهومی، ترکیبی و جون دار خیلی لذت میبرم و دوست دارم با آب و تاب اینجا ازشون بنویسم و باز مزه ی لذتشون بره زیر دندونم و کیف کنم.. 🥰

 

امروز صبح با وجود اینکه از ۹ فصل، ۲ فصل آخر رو فقط و فقط و سرعتی روخوانی کرده بودم و ... یک صبحانه ی عالی برای خودم آماده کردم و با لذت خوردم.‌ ساعت ۱۱ امتحان داشتم.

اینها که اینجا مینویسم شاید برای کسی که میخونه، مسخره بیاد. اما برای من گوشه هایی از رهایی، قدم های کوچک، توجه به خود قبل از هرچیز، ارجحیت خود بر هرچیز، جدی نگرفتن و .. است. راستش من قبلها اگر کار مهمی داشتم، دیدن و عشق دادن به خودم فراموش میشد. و حالا از این گشایش ها و آزادتر شدن های کوچک، کوچک خیلی لذت میبرم.. 

و حتی وقتی نیم ساعت قبل امتحان، از نظر مطالعه در بهترین حالت نبودم، همین که سرم رو آوردم بالا و برق سرامیکها خورد تو چشمام و درخشش خونه رو دیدم،  محوش شدم چون مهربونی و رهایی ازش میبارید.. ( خونه ای که روز قبلش با مهربونی تمیزش کرده بود و منم آخرهاش کمکش کردم حتی وقتی کلی از امتحانم مونده بود)  

 

دیشب وقتی روند تلاش خودم رو مرور کردم، آنچه به سرم اومد( که حالا دیگه میدونم خودم به سر خودم آوردم، یعنی هرچند به ما آسیب هایی بسیاری خواهند زد اما من بودم که خواستم آسیب بخورم؛ میتونستم جاخالی بدم یا حتی زخمی بشم اما نذارم زخمم عفونی بشه و... ) خودم رو سفت در آغوش گرفتم؛ جلوی آینه ایستادم و به خودم حرفهای عاشقانه زدم؛ اشک شوق صورتم رو پوشاند؛ از خودم تشکر کردم؛ از خودم که داره پیش میاد؛ که گاهی با هیچی خوشی میسازه؛ که ادامه میده؛ که باز و گشوده و پذیراست؛ که پشتم رو خالی نمیکنه؛ که بااینکه گاهی آزارش  میدم، باز هم همراه قشنگمه؛ که هرچند هیچکس نیست اما اون همیشه هست..( حالا بااینکه همسر با مهر همیشگیش هست و خانواده و ... ولی امیدوارم که منظورم رو بفهمید دیگه) ! چون حال توضیح ندارم 😊

 

خلاصه اینکه فضای لطیف و رقیق و شاعرانه ای بین من و خودم شکل گرفت دیشب جلوی آیینه؛ راهی که باهم جلو اومدیم؛ آسیب خوردیم و آسیب زدیم.. زمین خوردیم و له شدیم و پاشدیم و له کردیم حتی شاید.. شکستیم و ساختیم.. تنها، خیلی زیاد تنها، خیلی زیاد بی پناه، خیلی زیاد آزرده، خیلی زیاد زخمی، خیلی زیاد گمگشته و خیلی زیاد، خیلی خیلی خیلی زیاد فریاد کش بی فریادرس شدیم اما الان باهم اینجاییم.

که هرچند هنوز بعضی از زخم ها هستند اما معنای زندگیمون رو من و خودم پیدا کردیم. بااینکه خیلی زیاد اشتباه کردیم و بازهم خواهیم کرد اما بلد شدیم ادامه بدیم. بلد شدیم چطور بیفتیم و کجا بیفتیم و چطور پاشیم.  بلد شدیم اشتباهات دیگران رو بپذیریم و قبلش اشتباه کردن خودمون رو پذیرفته باشیم.. بلد شدیم چرا نگیم به دیگری و به خود حتی.. و اگر نیازه که بگیم، درست تشخیصش بدیم و خلاقانه بگیمش؛ ما یاد گرفتیم نذاریم آسیبمون بزنه کسی و آسیب هم نزنیم تا جاییکه بشه.. 

و من یاد گرفتم که به گلهام نگاه کنم و همه چیز یادم بره؛ یاد گرفتم که به عکس بچه گربه ها نگاه کنم و همه چیز یادم بره؛ یاد گرفتم از بچه ها بشنوم و همه چیز یادم بره.. همه چیز؛ یعنی همه چیز بدون هیچ استثنایی.. 

 

(راستی بچه ها، بامبوی نازنینم خیلی یهویی زرد شده و مریض و سر به زیر و من هربار که نگاهش میکنم دلم کباب میشه واسه ش. 😪😪 چه کنم میدونید شما؟ یه کودی همسر بهش داد و این شد) 

 

من و خودم یاد گرفتیم آزاد باشیم و آزاد بذاریم و این ذکر هرروزمونه...  

 

راستش من اصلا و ابدا اهل درد و دل نیستم. دوستان بسیار کمی دارم. و یادم نمیاد هیچ وقت برای کس یا کسانی دردو دل کرده باشم. و انگار بلد هم نیستمش.. و الان اینجا. اصلا این پست چرا این شکلی شد؟؟ 😉😅 چرا اشک از چشمهای من جاریه؟ چرا آرامم و قلبم آرومه و لبخند بر لبمه اما چشمام اشکیه؟ 😂 

 

خلاصه که این روزها خیلی حالم عجیبه.. این درس خوندنم. ایام امتحانات. گذشته و حال درهم پیچیده. شوق زندگی در عین اینکه واسه م گذرایی بیش نیست؛ طنز تلخی بیش نیست.. تضادهام و...... کلا بخش خاصی از اعماق من رو بیرون میکشند که وقتی آدمهای زیادی بیرون میگند: فلان کتاب رو خوندی که این رو میگی؟ و من نخوندمش..  تو چون غصه نداشتی و نداری اینجوری، و من داشتم.. من مشغله دارم، تو چون نداری فلانی... ،  من فقط با یک لبخند میتونم بگم من فقط و فقط یاد گرفتم عمیقانه زندگی کنم؛ دردش رو و شادیش رو.. غمش رو و لذتش رو.. تمام ابعادش رو. بعد درد امروزم دیگه رنج نمیشه.

بعد رنجی که ساخته شده از قبل، قشنگ میشه؛ یک مفهوم و معنا و دلیل ازش واسه م بیرون میاد و حلم میکنه و پیشم میبره و عمیقم میکنه و بی پروا میشم و گذرا میشم و جدی نمیگیرم و جز به مسیر نمی اندیشم.. 

 

راستش بااینکه میدونم منم آسیب زدم ( ما از آسیب هایی که خوردیم راحت تر میگیم تا آسیب هایی که زدیم) بااینکه در خیلی چیزها حل هستم. اما گاهی بی پناهی ها و بی کسی ها و خفقان ها و ...،، نرم و آروم یادم میان. و من حالم باهاشون همین شکل الانمه: همزمانی  لبخند ملیح، قلب آروم و چشم اشکی.. به همراه یک حس سپاس عمیق نسبت به خودم؛ خودم که چه دردها که نکشید و چه رنج ها که نساخت.. ولی یاد گرفت تبدیل و معنابخشی رو انتخاب کنه.. 

چون زندگی همینه؛ گذر از سایه به نور و نور به سایه... 

 

خودم؛ خود عزیزم با تمام وجودم ازت سپاسگزارم. و میدونی که هیچکس هم که نباشه من با تو هستم و ادامه خواهم داد... پس با من بمان... 

 

آیه های محبوب من: (این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست)... 

(نترس و غمگین مباش که ما نجاتت میدهیم) ... 

اصلا این سوره عنکبوت چه میکنه با دل آدم .. فقط اسمش ... 😅😅 پروانه بهتر نبود؟! 😅😅

بریم واسه دعای شبانه و عشقبازی با ماه؛ ماه زیبای نقره ای پرنور کامل آسمان کوچه ی ما😅 چرا طلایی نشد پس این ماه بلا این ماه؟! 🤔🤔

 

پروردگارا، پرده های روحم را یکی یکی کنار بزن، کنار بزن، کنار بزن.. 

و عریان و عریان و عریان ترم کن از حجاب های ساختگی و توهمی..

و وجود و نبوغ و خلاقیتم را صیقل و جلا و قوت و نوری دوباره ببخش.. 

و بر آگاهیم دست بکش و گرد از آن بگیر.. 

و لذت عشقبازی با ماهت را از من مگیر، مگیر، مگیر..... 

 

با حس هامون تنها می مونیم و می چشیم و میشناسیمشون یا انکارشون میکنیم و با چیزی در بیرون سرکوب و مدفون ( اینستاگردی و ... ) ؟؟؟

 

راستی بچه ها نسیم که ازش گفته بودم، بیانی شد: (nasimanegi.blog.ir )

🥰🥰

 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۹ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۱۹
سایه نوری

امتحان اولم رو صبح ساعت ۸ دادم؛ ۲۵ دقیقه وقت داشت و توی کمتر از یک ربع تمامش کردم رفت😊 نمره شم اومد و ۲۰ شدم 🥰

عاشق ایام امتحانات هستم؛ همیشه بودم فکر کنم. دارم درس میخونم توی عجیب ترین شرایط از نظر جامعه. اما واسه م مهمه؟ نه اصلا.. آخه چه اهمیتی داره؟!

 

یک زمانی درس من به موضوع پیچیده ای تبدیل شده بود. و چقدر برای بقیه عجیب و قضاوت کردنی بود. و چقدر قبلش برای خودم پیچیده و عجیب و قضاوت کردنی بود! آخه مگه میشه ما از نظر موردی، توی درونمون حل شده باشیم و بعد بیرون بتونه به ما رنج بده؟! اما خب به منکه بیرون رنج میداد، چون قبلش هرروز و هرشب، درون خودم از بابتش رنج میکشید. هنوزم حرفهایی هست که درباره م بزنند اما با این مدل سایه، آخه چه اهمیتی داره؟!

 

تست جو رو میذارم توی ساندویچ ساز.. لایه ی پنیر رو بادقت پخش میکنم روش‌. سیاه دانه ها رو می رقصونم رو سفیدی پنیر. حلقه های آبدار خیار و تکه های نازک گوجه؛ مغز گردوها رو بین هر تکه خیار و گوجه جا میدم. تخم مرغ رو میشکنم؛ تق... میشنوید؟ وانیل رو می پاشونم؛ چه عطری. بو  بکشید؛ بیشتر، بیشتر.. قلپ شیر و تست فرانسویم عطرش میپیچه؛ با قلبمه ی خامه و شبارهای طلای عسل، جون میگیره.

اصلا وقتی میتونم به خودم اهمیت بدم، چیزیم اهمیت داره؟! ( البته که اهمیت درست نه اون توهم های به درد نخور که من مدام میخوام ازشون بنویسم و نمیشه) 

 

شیرقهوه و تکه کیک آشتی کنون🥰 میاد تو سینی خوش بر و رویی که دیروز واسه م خریده.. 

 

آخرین بار که واسه خودتون، فقط و فقط واسه خودتون تابلوی صبحانه درست کردید، کی بود؟! واسه خودتون و با دقت، وسواس، توجه و حضور.. من اگر بخوام از خلاقیت و هنر درونیم واسه خودم خرج کنم توی روز، اولین دست به جیب شدنم صبحانه ی هیجان انگیزه. و سخاوتمندانه خرج میکنم! 😇😇

 

دیشب حدود ۱۰ شب شروع کردم به درس خواندن. ۲،۳ ساعته تمامش کردم و خوابیدم. واسه ی من ماکارانی پخت 🥰 و تا صبح کار میکرد. با این وجود ساعت گذاشته بود روی ۸ و اومد گفت مشکلی نداری؟🥰🥲

 به این مرد فکر میکنم؛ چه طوری اومد تو زندگیم؛ از کجا؛ چرا وقت نوشتن ازش زبونم بند میاد! چه روزهایی رو با هم گذروندیم و چه رنج ها که نکشیدیم و تو این نقطه، چرا همه چیز اینقدر هنوز عجیبه؟! به این فکر میکنم که چقدر همه تو عشقش موندن اما حتی یک هزارمش رو هم نمیدونن! 

انگار هزار سال میگذره ازش!!

 

شدیدا نیاز دارم به بیشتر دیدن خودم. به در آغوش کشیدنش. به توجه جسمی و درونی بهش؛ به تغییرات تازه. برنامه هایی هم دارم واسه خودم. به شروع کارهایی تا قبل پایان سال فکر میکنم و دلم غنج میزنه... 

 

امروز، روز پرکاری داره؛ کلاس هم داره.. منم ناهارم رو انتخاب کردم، و مقدماتش انجام شده😊 میخوام خونه رو تمیز کنم. کارهای امروزم رو انجام بدم. و اگر خدا بخواد، بعدش امتحان چهارشنبه رو بخونم 😂 باشد که شروعش کنم، چون بقیه از ۱ هفته پیش شروعش کردن و مدام از سختیش میگن 😐😐 تازه فردا هم چند ساعتی واسه کاری باید وقت بذارم 😅

 

هنوز وجودم از همونهایی که جمعه گفتم پره.‌ و میدونم باید واسه شون آستین بالا بزنم. و میدونم باید دردش رو بکشم و برسم به مرحله بعد.  اما خب امروزم، روز تازه ست! و

میگذرونم این چیزا رو هم، مثل همه چیزهایی که گذروندم. چون زندگی همینه؛ حل شدن یا حل کردن .. و دوباره حل شدن یا حل کردن و دوباره.... دوباره... 

 

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۱۰:۳۸
سایه نوری

این روزها سعی کردم با وجود سردرد هم برق خونه بمونه، هم آشپزخونه پر از ظرف نشه و هم بوی غذای سالم بپیچه توش..‌ و هم نرم نرم به کارهام برسم. البته با وجود مشغله هاش تا تونست با مهر همیشگی ناتمامش و... کنارم بود. دیروز بهش گفتم چی کار کنه و غذا رفت روی گاز. بعد کارهای نهاییش رو انجام دادم. به کارهام هم رسیدم تاحدودی. 

 

دیشب باهم فیلم دیدیم و من آخرشب اومدم که درس بخونم. اما به جاش رفتم وبلاگ مینا و غرق شدم تو پستش. رفتم اون قسمت غوغایی پستش رو واسه همسر هم خوندم. کامنتم رو هم گذاشتم. و بدو بدو رفتم تراس که ماه رو نگاه کنم و حسم رو هم پخش کنم تا شمال 😅 که ماه نبود 😐

بعدش نشستم و ۳،۴ تا یک ربع با تمرکز درس خوندم و کلی پیش رفتم.‌ من هیچ وقت نه حفظ میکنم و نه تکرار. تایمر رو روی زمان کوتاه میذارم و فقط با روخوانی متمرکز، مفهوم رو درک میکنم و میرم جلو. حالا اگر جایی مفهوم گنگ باشه با گوگل و فکر و ... حلش میکنم. خلاصه هام رو هم به روش خودم مینویسم و این مدل مطالعه خیلی بهم میچسبه. (یادش به خیر مشاور کنکور بودم و درسهایی رو هم کنارش آموزش میدادم به بچه ها و روشهای من درآوردیم، خیلی خوشحالشون میکرد .. 😊) 

 

دیشب، دیر اما آرام و مشعوف خوابیدم. ناهار امروز رو هم انتخاب کردم و خیالم راحت شد. صبح دیر اما پر از ذوق واسه ادامه دادن درس و کارهام بیدار شدم. از اینکه حالم عالی بود و سرم آرام گرفته بود، شاکر بودم. کامنت ها رو جواب دادم و  اما به جای تمام کارهای قشنگی که واسه امروز داشتم، دعوای خیلی خیلی  بدی باهم کردیم...

 

به نظرم خشم، بسیار هیجان مهم و زیباییه. میتونه راهنمای ما بشه و نور راهمون . اما خشمی که هرکس مدل برخورد شخصی باهاش رو و تخلیه درستش رو بلد شده باشه و بگیردش تو دستهاش. امروز راستش هیچ کدوممون، از روش های شخصیمون و گذشت استفاده نکردیم.

من که خشمم کاملا تبدیل به پرخاش شد و خودم رو دادم دست پرخاشه. تمام انرژی های خوب خودم و خونه رو دود کردم. بی حس و حال دراز کشیدم و اشک و اشک و اشک... چشم هام دیگه باز نمی موندن و حالم افتضاح بود. 

 

هرچند بغل کردیم همدیگه رو و زود فراموشمون شد اما خیلی احساس خستگی بدی داشتم و دارم. من یاد گرفتم سر هر موردی در بیرون، به خودم رجوع کنم. یاد گرفتم پیچیده نکنم مسائل رو با بال و پر دادنشون توی ذهنم. یاد گرفتم مواردی که الان وقتشون رو ندارم بذارم تو صندوقچه ی کنارم و به کاری که باید بپردازم در لحظه حال.

 

خب من حالم خیلی وقته وابسته به کسی یا چیزی در بیرونم نیست. اومدم تو اتاق دیدم خودم کجا و چی رو میخواد. پس تشک پهن کردم و رفتم زیر پتو، با خودم حسابی حرف زدم. از خودم خواستم نذاره کاری که نباید رو بکنم. بهم کمک کنه و ... قدرت رو از هر چیزی اون بیرون گرفتم. گفتم یه دعوا بود دیگه. زندگی همینه؛ حس الانم نسبت به اتفاق چندان مهم نیست. بیشتر نوع برخوردم باهاش مهمه. و خیلی حرفهای دیگه.. 

 

رفتم یه چیزایی خوردم. مقدمات ناهار رو آماده کردم. اومد پادکستش رو پلی کرد و  همه ی ظرفها رو شست.

 

بعد خودم رو کشوندم توی حمام و یک دوش حسابی عالی. باز با خودم توی حمام حرفهای عالی زدم. گفتگویی بس دلچسب بین من و خودم راه افتاد و واقعا بهتر شدم. با عطر شامپو و صابون و نرم کننده مو و با صدای آب مراقبه کردم. ( راستش من از خیلی بچگی با خودم حرف میزنم و تازگی یکم خطرناک هم شده 😅)

و فقط دلم میخواست بنویسم. 

حالا  در کنار همه ی چیزهایی که تا اینجا خوندید باید بگم که یک اماهایی وجود داره..

اینکه من میتونم با تمام بدی هایی که زندگیم داره، عالی ها رو دربیارم و برم جلو؛ اینکه به هر دردی تو زندگیم فکر کنم، یک نعمت عالی هم کنارش دارم؛ اینکه در کنار هر غم، شادی ای هم ساختم.. اینکه... 

با وجودیکه شادیهای عمیقی رو تجربه کردم، لحظات اولین بسیاری و تجربه های شادی بخش زیادی رو اجازه دادم خودم و بقیه و... مزه و حالش رو ازم بگیرن.. ( منظورم لحظات مهم و جبران ناپذیر و یک بار برای همیشه ی تکرارنشدنیه که شادی و سرخوشی و خاطرات به غایت زیبا، جز جدایی ناپذیرشونه )!!!! 

 و خیلی چیزهای دیگه که واسه یاد گرفتن هرکدومشون تاوانها دادم و ...

و همه ی اینها دلیل نمیشه که:

خشم های حل نشده نداشته باشم.

دلیل نمیشه همه ی چیزهایی که یاد گرفتم یه روزایی یادم نره. و ... 

من هرروز عالی نیستم اما بلدم حالم رو هرشکلی هست، هرروز بغل کنم. و خلاقانه پیش برم.. 

و با وجود اینکه خیلی رنج هام رو حل کردم اما میدونم دردهای اجتناب ناپذیری هستن که تو ذهن من تبدیل به رنج های عذاب آور  شدن و هنوز مونده تا توشون حل بشم. 

 

هرچند بخشیدن خودم و دیگران، خیلی لحظاتم رو درخشان کرده اما میدونم هنوز جاهایی هست که عمیقا نبخشیدم.

 

یکی از موردهای من والدینی هست که وقتی بایده  و درسته و میخوای نیستن! و وقتی نمی خوای و اشتباهه و نباید، هستن!! 😅

 

میدونم با وجود باورهای زیادی که شکستم و از نو ساختم، هنوز باورهایی هستن که آزارم میدن.. 

 

اما با وجود همه ی اینها، میتونم عمیقانه همه چیز زندگی رو زندگی کنم؛ غمش و شادیش رو.. و تمام تضادهاش رو.. 

تو این مرحله که هستم باید از خشم و بخشش بخونم و بنویسم. آره میخوام دیگه بخونم و کمک بگیرم با تراپی و... 

 

راستش اطرافم پر شده از همون  صندوقچه های پر شده! 😇😊

باید باز درد کالبدشکافی رو بکشم و از شفاهای تازه ای که به وقتش میان واسه تون بگم.

این سبک از زندگی که پیش گرفتم هرچند پر از زایشه و واسه من کار میکنه اما مراقب مرزهای باریکش باید باشم؛  مبادا ریشه ها رو گم کنم و یه روز چشم باز کنم که تمام روحم رو زنجیرهای  ریشه ها گرفتن و فشار میدن.. 

 

چون واقعا با وجود چیزهای وحشتناک هم من یک دفعه خودم رو می بینم که دارم به شیوه ی خودم، عالی میگذرونم و زندگی میکنم. و این در کنار چیزهای خوبش، میتونه چیزهای بدی هم داشته باشه. مثل زیر خاک کردن یه چیزایی بدون حل کردن یا حل شدن توشون. آخه انگار فشاری نمی یارن. وقتی با وجودیکه هستن هم زندگی کنی؛ وقتی تو لحظه بودن رو یاد میگیری و گذرایی رو هیچی انگار اونقدر قدرت نداره. اما گاهیم فقط خودت میفهمی یه چیزهایی حل نشده مونده و داره روی هم جمع میشه.. و تو یه مرحله بالاتری و میخوای روحت رو باز آزادتر کنی. 

 

من گذرایی و تاب آوری زیبا رو یاد گرفتم. معاشرت با خودم رو یاد گرفتم. تو دست گرفتن حالم رو یاد گرفتم. بلد شدم روی هیچ چیز  اون بیرون تمرکز نکنم اما خب زندگی هم بیکار نمی شینه که. و اشتباه جز جدایی ناپذیر ماست. که راستش از وقتی دیدم به اشتباه هم عوض شده، واقعا عاشقش شدم. اصلا آدمی واجب الخطاست 😅😅😅 

 و امان از روزهایی که یادم میره.. 

و امان از وقتایی که خودم رو گول میزنم..

اما هوشیاری و آگاهی به خود و دیدن خود، عجب شگفت انگیز هستن. خودتون رو از لنز بیرون نگاه میکنید؟! 

 

آخیشششش حال اومدم. برم تازه ناهار بخورم (داره واسه خودش آشپزی میکنه 😅)  بله یه روزایی تو خونه ی ما هم ۷ شب میشه و هنوز ناهار خورده نشده 😇😅 و بعد همه چیز رو بریزم تو صندوقچه و بشینم سر درس و کار و زندگیم.. 

 

دوستان این پست مدام داره آپدیت میشه 😅😅😅

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۳ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۱۰
سایه نوری

این ۲ روزه چنان سردردی رو تجربه کردم، بی سابقه. من خیلیی دیر به دیر سردرد میگیرم و چنین پیچش عمیقی از درد در محفظه ی کله م عجیب می نمود 😊

 

چند روزی مدام به چشم و گوش و...  اعضای سالم بدنم فکر میکردم، به نظم و ساختارشون، به سلامت و کاراییشون. به اینکه چقدر عمیق باید واسه شون شاکر باشم. و آیا هستم؟ حواسم هست که هیچی دائمی نیست؟.. اونقدری که دلم بخواد شکر از بابتشون می پیچیه تو لایه های روحم آیا... 

 

و یک دفعه این سردرد از راه رسید و قشنگ یه ساعتهایی فلجم کرد؛ هرچند سعیم رو کردم کارهام رو انجام بدم و دادم. اما خیلی کارهام هم موند. سلامتی، عجب موجود 😅 شگفت انگیز و مرموزیه. کاش قدرش رو بدونیم؛ هرروز ببینیمش؛ و شکر بابتش رو هر لحظه یه جوری تازه تر و قوی تر کنیم. 

 

امروز با اوضاع من، صبحانه رو دیر خوردیم. آب و آب میوه خوردم و ولو بودم. تازه الان خورش بامیه نیم ساعته روی گازه. و تا ۱ ساعت دیگه از ناهار خبری نیست. مواد سوپ و سالاد شیرازی رو هم آماده کردم و اومدم یکم بنویسم. عاشق سبزیجات، غذاهای سالم تازه و گیاهی، سالاد شیرازی، سوپ و بامیه های سبزم.. گفتم یکم خود خسته ی داغونم رو لوس کنم و خوراکی هایی که دوست داره بذارم جلوش..

 

دیروز  لباسشویی رو روشن کردم و دستی هم به سر و روی خونه کشیدم تا کثیف نشده که انرژیش واسه روزهای پرکار امتحان و بی حالی سردردم، بالا بمونه و بتونه من رو تو آغوش امن و آرومش نگه داره.. 

 

دیدن خودمون، مراقبت ازش، پذیرش زندگی با شرایطش، آزاد شدن و آزاد کردنها، معجزه میکنه تو حال و احوالاتمون. اینکه امنیت رو اول واسه خودمون بسازیم و توش واقعی باشیم با تمام ابعادمون، این فرصت رو به عزیزانمون هم میده که واقعی و شفاف باشند. و این خود واقعی بودن ها، زندگی رو خیلی زیاد آرام و ساده و زیبا میکنه.. 

 

این روزها خیلیی کار داشت و همراه با انجامشون کتاب صوتی (ناتور دشت) رو گوش میداد. خب منم میشنیدمش و پرت میشدم به اون روزهای دور که چقدر کتاب میخوندم. و با چه سختی ای هم. راهنمایی بودم که همه ش کتابخونه های مختلف ثبت نام میکردم و دست مامانم رو هرروز میگرفتم و میبردم توشون😊 هیچکس هم از اون حجم کتابخوانی من راضی نبود 😐🤨 چنان تندخوانی شده بودم که ۵۰۰،۶۰۰ صفحه، کار یه صبح تا شبم بود. 

ناتور دشت رو هم اولین بار خیلی سال پیش خوندم. و برای دومین بار هم ۲،۳ سال پیش و چقدر دوسش داشتم 😊 

تمام ابعاد وجودم، خوندن و غرق شدن تو دنیای کتابها رو فریاد میزنه. بخونمشون و اینجا درباره شون باهاتون حرف بزنم؛ به به.. کاش دوباره برگردم به فضای خواندن.. 

 

من در حال حاضر یک بچه ی سرتق هستم که داره روزهای فرجه ش رو یکی پس از دیگری از دست میده و عین خیالشم نیست؛ نه راستش امروز دیگه عین خیالش شد 😅 خب حجم درسها خیلیی زیاده و باید دیگه نرم نرمک برم توشون.. 

 

از لذتهای این روزهام، پست قشنگ و دل انگیز نسیم قشنگ بود که چقدر یه جاهاییش خودم رو دیدم؛ این روزها که خیلی همه عجیب نگاهم میکنن و  نیت هرروزم واقعی و واقعی و واقعی تر شدنه، خیلی نشست به ته جگرم پستش و جگرم حاال اومد و کیف کرد از خوندنش😊😊😅

 

و چیزی که خیلیی زیاد مدتیه بهش فکر میکنم و مینویسم ازش و تو درد و بیحالی این چند روز هم مدام تو سرم چرخ خورد اینه:

چقدر خود الانمون رو با تمام ویژگی هاش و ابعادش و مهمتر از اینها در هر سطحی که هست شناختیم و پذیرفتیم؟ سطح شجاعت، سطح جسارت، سطح عصیان ما تا کجاست؟ ( کاری به اونچه میتونیم باشیم و اگر دنبالش باشیم حتما خواهیم شد ندارم ها) سطحی که الان توشیم.. ( چون به نظر من همه چیز پله پله ست، حالا گاهی چندتا یکی میشه، یعنی نمی خوام قانون واسه ش بذارم اما خب).

با هر سطحی از مثلا شجاعتمون که رفتار میکنیم، نیازه قبلش پذیرش عواقبش در توانمون باشه؛ یعنی قدرت گذر از عواقبش رو داشته باشیم.. 

 

ما شعور کدام کلام، نگاه، عمل، رفتار یا ... را در خود ساخته ایم یا داشته ایم یا... ؟!  از چه چیز تجربه ساخته ایم؟ تا ته چه چیزی بی ترس رفته و زنده بیرون آمده ایم؟ 

پذیرش مسئولیت تام یک رفتار، به شناخت واقعی از سطحی که در حال حاضر  توش هستیم برمیگرده به نظر من... 

اعتبارهامون رو باید پله پله بسازیم و در حدی عمل کنیم و حرف بزنیم و ...  که تحمل قبول عواقبش در ما هست.

تا خودمون اعتبار لازم رو در درونمون نساخته و ندیده باشیم، هیچکس دیگر هم نخواهد دید.. 

 

آقا این دریافت، خیلی این روزهام رو شفاف تر و شیرین تر کرده. من رو بازهم آهسته تر کرده و تقلاهام رو کم و کمتر... و من رو واقعی تر و واقعی تر و شجاع تر در خودم بودن نموده 🥰😊...

 

حالا دارم با تجربه هام هماهنگش میکنم. میخوام درباره ش بنویسم، ببینم چی در میاد ازش؛ تو بیحالی و خواب و بیداری این ۲،۳ روز کلی درک و جوانه ی تازه از دریافت جدیدم  زد بیرون و من رو پر از شوق کرد که یادم نمی یادشون متاسفانه😑😐 

 

برم یه سر به خورش بزنم؛ یه دوش بگیرم بلکه سرحال تر بشم و درد رو یادم بره. و بعدش نرم نرمک کتابهای درسیم رو باز کنم و یه کاری واسه روزم بکنم که تهش خوشحال باشم. 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۳۰ دی ۹۹ ، ۱۵:۰۹
سایه نوری

دیروز، همسر امتحان داشت.. و از ۲،۳ روز قبلش حال و هوای خونه مون جالب شده بود؛ استرسش، هولش، راه رفتنهاش حین مطالعه، حرفهاش و... 😊 من رو با یک پسر بچه ی ۱۰،۱۲ ساله مواجه میکرد و کلی باهم خندیدیم؛ از خاطراتش گفت و خونه مون از کودکانه های شیرین پر شده بود..‌😊

 

آهنگهام رو برای اینکه مزاحمش نشم با هندزفیری گوش میدادم و هم خوانی هام از ته حلقم برمیومدن..‌ چندباری بدون اینکه حواسم باشه ازم فیلم گرفت؛ نگم واسه تون که چقدر حین ظرف شستن، ویس گوش دادن، پیاده روی در منزل، غذا پختن، نوشتن و ... میرقصیدم و شلنگ و تخته می انداختم و میرقصیدم😐 یعنی خودمم دیدم، شاخ درآوردم 😅

 

بعد از امتحانش رفتیم یه دوری زدیم و گفتگویی بس شیرین و دلچسب راه افتاد بینمون. یعنی اینقدر خودمون و چیزهایی که مدنظرمون بود رو بررسی و تحلیل کردیم که تهش من از یادگیری و دریافت های تازه و برداشت های روشن تر، حس پرواز داشتم.. 

رسیدیم خونه؛ شام رو خوردیم. من یک عالم نوشتم. ویس پر کردم و... یه فیلم پلی کرد که من بینش خوابیدم(مینااا 😅) و چون زود خوابیدم (حدود ۱۲ واسه این روزهای من زوده) صبح هم زود و قبراق پاشدم. 

هم باید تمیزکاری میکردم؛ هم خرید و جمع و جور کردنشون؛ هم کارهای مربوط به خودم و ... اما واقعا حسشون نبود🙃 واسه همین گفتم چه کنم چه نکنم که یه بازی راه بندازم.. آلارم رو گذاشتم روی ۷ دقیقه واسه گردگیری هر ۲ اتاق و جمع کردنشون با آهنگهای شادانه. اومد و گفت میخواد کمکم کنه؛ جارو و تیشون رو زد. پریدم توی آشپزخونه و آلارم رو گذاشتم روی ۱۰ دقیقه؛ ۵ دقیقه انداختم جلو؛ دوباره ۵ دقیقه 😅 و بالاخره دسته گل شد 😊 و بعد همین بازی ساده تو پذیرایی و تمام.. اونقدر کیف کردم و سرعت گرفتم و شاد شدم که نگم براتون 😇😇 

روکش بالشها و روتختی و ... رو هم ریختم لباسشویی و پریدم تو حمام. دوش عالی و مراقبه با صدای آب؛ حالم تازه و خودم شاداب پریدم بیرون. و وقتی دیدم ناهار گرفته، از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم. خوردیم و جمع کردم. چیزمیزها رو هم پهن کردم .. 

 

آماده شدم (مرطوب کننده، خط چشم ساده، بالم لب، یقه اسکی بادمجونی، رویی کرمی و کلاه مشکیم.. چون اینهارو دلم میخواست 😊) و زدیم بیرون به سوی خریدها و کارهامون...

یه سری کار هم با مامان داشتیم، انجام دادم و له رسیدیم خونه. و سر یه مسائلی اونقدر ۳ تایی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم که متوجه گذر زمان نشدیم اصلا.. یه قلمه ی خوشگل هم هدیه ی ناب امروزمون شد 🥰

 

در مسیر هم با گفتگوهای هدفمند، پادکست و در حد مرگ خوندن با موزیکها، هرچه انرژی داشتم، بیرون ریختم 😇😊 میگه: سایه.. میگم: جان.. میگه: داشتن تو مثل معجزه ست؛ چطوری اینطوری هستی اصلا؟ من: 😍🥰

 

خریدها رو شستم و ضدعفونی و بسته بندی و جا دادم و... کمک هم گرفتم و شام هم که مامان داده بود خوردیم و ولو شدیم. قلمه ی عزیزمون رو هم زد تو خاک و مراسم خوشامدگوییش انجام شد 🥰

 

گفت: سایه..

من: جان.. 

بریم پیاده روی..

من: 🙄🙄😶😑🤨 لهیمااا ... 

فقط به خاطر دوغ آبعلی و هوبی زدم بیرون 😂 بهش میگم چقدر هوا خوبه، چقدر مشکی آسمون براق و عجیبه امشب.. میگه آره جدا انگار واکسش زدن 😐😊

اومدیم خوراکی خوردیم و ...

 

و پایان ۲۷ دی ۹۹. (میتونست با همون بی حسی من ادامه پیدا کنه و به هزاااار تا کار امروزم نرسم اما انرژی دادنش و راه انداختن بازی های ساده، راهم انداخت و حالم رو جا آورد)

 

الان هم کتابش رو گرفته دستش و زیر نور ملایم چراغ مطالعه غرقش شده..

من دارم تو خونه ی براق و تمیزم همراه با بوی خوش ملحفه های شسته شده مینویسم و یک خسته ی شادم😊😇 (یک تیکه از بهشت به نظرم از این سر تا اون سر بند رخته که روشون پر از ملحفه های سفید شسته شده ست، که باد شاعرانه و ملایم تکونشون میده و عطرشون رو می پراکونه و ابرها از همیشه پایین ترن و دخترهای موبلند سفیدپوش در حال رقصیدن لابه لای اونها هستن)!

 

جزییات جذاب و ساده ی هرروز: ساده گرفتن ها؛ آگاهی به لحظه ها؛ انتخابهای هرلحظه؛ پذیرش عواقب هر انتخاب و انتخابها؛ نه سیاه دیدن و نه سفید دیدن هیچ چیز؛ فانتزی ساختن... اینها کاری میکنن الکی نگذره حتی وقتی الکی میگذره!!

 

 

 

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۸ دی ۹۹ ، ۰۱:۴۶
سایه نوری