دیروز، همسر امتحان داشت.. و از ۲،۳ روز قبلش حال و هوای خونه مون جالب شده بود؛ استرسش، هولش، راه رفتنهاش حین مطالعه، حرفهاش و... 😊 من رو با یک پسر بچه ی ۱۰،۱۲ ساله مواجه میکرد و کلی باهم خندیدیم؛ از خاطراتش گفت و خونه مون از کودکانه های شیرین پر شده بود..😊
آهنگهام رو برای اینکه مزاحمش نشم با هندزفیری گوش میدادم و هم خوانی هام از ته حلقم برمیومدن.. چندباری بدون اینکه حواسم باشه ازم فیلم گرفت؛ نگم واسه تون که چقدر حین ظرف شستن، ویس گوش دادن، پیاده روی در منزل، غذا پختن، نوشتن و ... میرقصیدم و شلنگ و تخته می انداختم و میرقصیدم😐 یعنی خودمم دیدم، شاخ درآوردم 😅
بعد از امتحانش رفتیم یه دوری زدیم و گفتگویی بس شیرین و دلچسب راه افتاد بینمون. یعنی اینقدر خودمون و چیزهایی که مدنظرمون بود رو بررسی و تحلیل کردیم که تهش من از یادگیری و دریافت های تازه و برداشت های روشن تر، حس پرواز داشتم..
رسیدیم خونه؛ شام رو خوردیم. من یک عالم نوشتم. ویس پر کردم و... یه فیلم پلی کرد که من بینش خوابیدم(مینااا 😅) و چون زود خوابیدم (حدود ۱۲ واسه این روزهای من زوده) صبح هم زود و قبراق پاشدم.
هم باید تمیزکاری میکردم؛ هم خرید و جمع و جور کردنشون؛ هم کارهای مربوط به خودم و ... اما واقعا حسشون نبود🙃 واسه همین گفتم چه کنم چه نکنم که یه بازی راه بندازم.. آلارم رو گذاشتم روی ۷ دقیقه واسه گردگیری هر ۲ اتاق و جمع کردنشون با آهنگهای شادانه. اومد و گفت میخواد کمکم کنه؛ جارو و تیشون رو زد. پریدم توی آشپزخونه و آلارم رو گذاشتم روی ۱۰ دقیقه؛ ۵ دقیقه انداختم جلو؛ دوباره ۵ دقیقه 😅 و بالاخره دسته گل شد 😊 و بعد همین بازی ساده تو پذیرایی و تمام.. اونقدر کیف کردم و سرعت گرفتم و شاد شدم که نگم براتون 😇😇
روکش بالشها و روتختی و ... رو هم ریختم لباسشویی و پریدم تو حمام. دوش عالی و مراقبه با صدای آب؛ حالم تازه و خودم شاداب پریدم بیرون. و وقتی دیدم ناهار گرفته، از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم. خوردیم و جمع کردم. چیزمیزها رو هم پهن کردم ..
آماده شدم (مرطوب کننده، خط چشم ساده، بالم لب، یقه اسکی بادمجونی، رویی کرمی و کلاه مشکیم.. چون اینهارو دلم میخواست 😊) و زدیم بیرون به سوی خریدها و کارهامون...
یه سری کار هم با مامان داشتیم، انجام دادم و له رسیدیم خونه. و سر یه مسائلی اونقدر ۳ تایی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم که متوجه گذر زمان نشدیم اصلا.. یه قلمه ی خوشگل هم هدیه ی ناب امروزمون شد 🥰
در مسیر هم با گفتگوهای هدفمند، پادکست و در حد مرگ خوندن با موزیکها، هرچه انرژی داشتم، بیرون ریختم 😇😊 میگه: سایه.. میگم: جان.. میگه: داشتن تو مثل معجزه ست؛ چطوری اینطوری هستی اصلا؟ من: 😍🥰
خریدها رو شستم و ضدعفونی و بسته بندی و جا دادم و... کمک هم گرفتم و شام هم که مامان داده بود خوردیم و ولو شدیم. قلمه ی عزیزمون رو هم زد تو خاک و مراسم خوشامدگوییش انجام شد 🥰
گفت: سایه..
من: جان..
بریم پیاده روی..
من: 🙄🙄😶😑🤨 لهیمااا ...
فقط به خاطر دوغ آبعلی و هوبی زدم بیرون 😂 بهش میگم چقدر هوا خوبه، چقدر مشکی آسمون براق و عجیبه امشب.. میگه آره جدا انگار واکسش زدن 😐😊
اومدیم خوراکی خوردیم و ...
و پایان ۲۷ دی ۹۹. (میتونست با همون بی حسی من ادامه پیدا کنه و به هزاااار تا کار امروزم نرسم اما انرژی دادنش و راه انداختن بازی های ساده، راهم انداخت و حالم رو جا آورد)
الان هم کتابش رو گرفته دستش و زیر نور ملایم چراغ مطالعه غرقش شده..
من دارم تو خونه ی براق و تمیزم همراه با بوی خوش ملحفه های شسته شده مینویسم و یک خسته ی شادم😊😇 (یک تیکه از بهشت به نظرم از این سر تا اون سر بند رخته که روشون پر از ملحفه های سفید شسته شده ست، که باد شاعرانه و ملایم تکونشون میده و عطرشون رو می پراکونه و ابرها از همیشه پایین ترن و دخترهای موبلند سفیدپوش در حال رقصیدن لابه لای اونها هستن)!
جزییات جذاب و ساده ی هرروز: ساده گرفتن ها؛ آگاهی به لحظه ها؛ انتخابهای هرلحظه؛ پذیرش عواقب هر انتخاب و انتخابها؛ نه سیاه دیدن و نه سفید دیدن هیچ چیز؛ فانتزی ساختن... اینها کاری میکنن الکی نگذره حتی وقتی الکی میگذره!!