سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

اولین صحنه ی صبحم پتوس سبز وحشی از دیوار بالا رفته بود؛ صحنه ای که دوباره و هربار بهم یادآور میکنه: هیچ چیز این دنیا بزرگ و مهم و جدی نیست؛ مگر اینکه من بخوام بزرگ و مهم و جدیش کنم یا من به بزرگ و مهم و جدی شدنش نیاز داشته باشم!!

 

نونم رو داغ کردم و بوش خونه رو بیدار کرد؛ وقتی لایه ی نازک کره رو با دقت روی تکه نونم پخش کردم، لحظه روشن شد؛ وقتی رگه های نازک طلای عسل رو می رقصوندم و پیچ میدادم روی کره ها، مبهوتش بودم؛ و مدال درخشان ترین لحظه رو دادم بهش🥰🥰

 

هوشیاری و تیزی روح با همین لحظه های بران و فریبنده راه میفتن... 

 

پادکست (راوکست) رو گوش میدم... میدونم پادکست لطیفی نیست و دلخراشه 😉🙃 اما خب من گوشش میدم و دوسش دارم و هربار که روایت قصه هاش رو میشنوم باز از نو مطمئن تر میشم چقدر میشه در هر شرایطی پیش رفت؛ چقدر بزرگ نیستیم نه ما نه دنیا و نه اتفاقاتش  اونقدری که خودمون بال و پر میدیمشون و توهم میزنیم 😁 مثلا قسمت (دره اشک) و ...

 

اگر توهم ها رو رها کنیم، تنها پیش میریم و تو این پیش رفتنه، همه ی چیزهایی که دنبالشونیم یکی یکی از خاک سر میزنن.. و بعد تازه اینجاش جالبه که خیلی چیزهایی که میخواستیم رو هم یادمون میره و دیگه نمی خوایمشون! 

و جنگها تمام میشن و دست از سر خود بیچاره مون برمیداریم بالاخره 😅...

بعد حتی تو هر نشستن و رکود هم عشق و جریان، به راهه... 

 

شنبه پروژه م رو تحویل دادم؛ ارائه ش رو هم ویس کردم و ارسال شد.. خیلی زیاد از انجامش لذت بردم و کیف کردم. و اگه این زندگی نیست، پس چیه؟ 

 

کلاسهای ساعت ۸ و ۱۰ امروز  تمام شدن.. من پستم رو مینویسم و میرم که ظرفها رو بشورم. یه جمع و جورکی بکنم؛ یه ناهار سبک و سریع و گیاهی بپزم و بشینم سر کارهام... 

 

 

یعنی این پست ماجرایی شد هاااا... 😊😊 الان دیگه من ظرفهام رو شستم؛ ناهارم رو خوردم؛ فکر شامم رو کردم ... یه چرت شیرین و بس دلچسب ظهرگاهی بعد صدهاا سال زدم.. دمنوش گل سرخم رو دم کردم. و دارم پستی که چند ساعت پیش شروع شد و کار پیش اومد و یادم رفت رو ادامه میدم 😅

 

یه کاری رو چند وقت پیش رایگان نوشتم؛ حالا بعد کلی روز، صبح پیام دادن اینحاش مناسب نیست؛ اونجاش مناسب نیست؛ حذف کن؛ اضافه کن... یعنی من تو نوشتن(برای کار کردن) به یه داستانی رسیدم که سبک نوشتنم و طرز فکر اکنونم، آدمها رو متعجب میکنه و ... و اینقدر این زیاد شده که کاری ندارم به خوب یا بدش اصلا دارم کارم رو از دست میدم😅😅

منم در جواب نوشتم: سلام سپاس.. برای من مقدور و ممکن نیست 😅 تمام... 

 

اینقدر حرف داشتم اما دیگه پریدن... برم که یک عالمه کار و خرید و ... دارم تا شب. دمنوشم رو بنوشم و بچسبم به بقیه ی روز..  

 

آزادم و آزاد میکنم؛ به برده هایی که گماشته ای و نمی دانی نگاهی بینداز... تو فکر میکنی در خدمتت هستند. ولی در اولین فرصت با خنجر خیانتشان گلویت را پاره خواهند کرد! هیچ چیز این دنیا زوری نیست... سد وظایف را بشکن و رود مهر را جاری کن... 

 

 

 

 

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۴ دی ۹۹ ، ۱۶:۵۳
سایه نوری

از زیر گلویم، همه قلب است و می تپد؛ تپیدنی ملتهب...

تمام سرم گوش است و می شنود؛ شنیدنی مشوش...

تمام مغزم زبان است و می گوید؛ گفتنی مدااام...

 

پیچ و تاب گلها، می پیچدم و می تابم بلکه سرم به ماه بخورد اما میخورد به سنگ!!

 

گاهی هم جز به مرگ، راهم نیست جوری که انگار هیچگاه نبوده ام!!  

 

و باز هم به خود که می آیم می مانم که عجب زوری دارد زندگی... 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۲ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۸
سایه نوری

هفته ی پیش رو هرروز امتحان و پرسش و پاسخ و ...  داشتم؛ کار زیاد؛ تحویل پروژه ها و... که گذشت. امروز رو مست و شنگول از خواب پا شدم. و تا اومدم بشینم روبه روی گل های درخشانم، دیدم استاد فرمودند که ارسال فلان چیز، ۱ ساعت دیگه!!! 😑😐🤨 خب خیلی بود، چرا آخه؟ 😊😊

 

دیگه خودم رو جمع و جور کردم و زدم تو دل کار.. این وسط اشکالات بقیه رو هم برطرف میکردم، بعد یکیشون بهشم برخورد که دیر جواب میدم 😑😐 چی میشه که اینقدر نمره واسه مون مهم میشه؟ این همه پرتوقع میشیم؟ آگاهی به خودمون رو از دست میدیم و دنیا رو ناگهان اینقدر جدی میگیریم؟ راستش من این مواقع اخلاقم بد میشه، دیگه اصلا جواب طرف رو نمیدم 😂 و راضیم 😅

 

بعد هم که با تاخیر ۱۰ دقیقه ای ارسال کردم و خستگیم رو با ورز دادن مایه کتلت سپردم به دست بیخیالی.. بوی کتلت ها که پیچید تو خونه، دیگه هیچی مهم نبود. نشستم روبه روی گلهام و با نگاهم بلعیدمشون.. لحظه عطرآگین و سبز و درخشان و بیخیال شد.. و سایه رفت نشست رو ابرها 🥰🥰

 

شنبه هم پروژه ای که عقب افتاد و اتفاقا سنگین ترین و جذاب ترینشونم هست، آخرین مهلت ارسالشه.. ۲ ساعتی روش کار کردم و تمامش میکنم این ۲،۳ روز.. 

و کارهای دیگه ای هم باید تو هفته ی آینده آماده کنم.. کلا هفته های شلوغ و پرکاری هستند.. خب خسته ام شدم. امکانش هست چندتاییشون رو بیخیال بشم که دوستشون ندارم؛ والاا چه کاریه.. 😅😅😅

 

دیروز بعد کلاسها، خونه رو برق انداختم همراه با شنیدن پادکست. بعدش هم دوش عالی گرفتم و سرحال شدم. خورش از روز قبل پخته بودم، برنج گذاشتم و تمام.. شبش هم امتحان داشتم که راستش چون واقعا خسته بودم، فقط با یک روخوانی نیم ساعته نشستم به جواب دادن و خیلی چسبید نمره ی کاملش 😊😊😊

گفتگوی دعواگونه ای هم راه افتاد دیروز  که هرچند خستگی داشت اما تهش خیلی روشن شدم. مسیرم شفاف تر شد. و چیزهایی که پنهان بودن، آشکارا خودشون رو انداختن تو آغوشم... هر اتفاق، دعوا، بحث، حرف، کلام زهرآهگین یا هر چیز که ما چندان خوب نمی دونیمش، با دیدگاه باز، بدون تعصب، بی تحلیل و واگویه های سمی، میتونه جنبه های مثبتی  داشته باشه و دریچه ی تازه ای به روی ما باز کنه.. اینطور نیست؟ 

 

این روزها بیش از هر زمان دیگه ای کاری که بخوام رو میکنم و کاری که نخوام رو نه؛ کمکی که بخوام رو میکنم، کمکی که نخوام رو نه؛ این روزها بیش از هر زمان دیگه ای بدم اما خود واقعیم هستم؛ این روزها بیشتر از هر زمان دیگه ای با اکثریت ها همراه نمیشم. این روزها بیش از هر زمان دیگه ای به خودم توجه میکنم و هوشیارانه و واقعی لحظه ها رو میگذرونم..

پس این روزها بیش از هر زمان دیگه ای آزاد و زنده هستم. و زندگی میکنم..

و یکی از نتایج شگفت انگیز این آزاد شدنه، میدونید چیه؟ دیگران رو هم آزادتر میذارم و  آزادی میدم بهشون. حق میدم به همه و فرصت ... و به طرز عجیبی درونم نرم و منعطف شده؛ توقعی نمونده؛ بحثی نیس؛ انتظاری ندارم؛ زودرنجی و حساسیتی نیست؛ واگویه ای نیست؛ دیگری آزاده و منم آزادم.‌ و تو دنیای من دموکراسی حاکمه! 

بلد شدم خیر یه ماجرا رو بکشم از امعا و احشاش بیرون 😅 و شرش رو بندازم تو سطل آشغال... و همینها دارند من رو از نو خلق میکنند.. سایه ی نوی آزادی که از هر اتفاقی اطرافش قدرتمندتره.. 

این روزها تاریخ زندگیم داره نزدیک میشه به دردآورترین روزهام؛ تاریخ های سرسام آور..‌ و من چقدر قوی تر از اون روزهای گذشته م.. چقدر از تاریخهای زندگیم، قویترم..

ما مدام و مدام و مدام خودمون، روزمون، هر اتفاقی رو کالبدشکافی میکنیم؛ تو روده های پیچ خورده شون گم میشیم؛ می چرخیم و می چرخیم.. و من استاد این چیزها بودم. و چه زجری داشت. اما الان دیگه اسیر چیزی نمیشم؛ یعنی نمیذارم چیزی من رو اسیر کنه... 

 

برم که بعد مدتها یه کیک نرم و لطیف کره ای بپزم؛ یه کرم پنیری هم آماده کنم و بچسبم به پروژه م ... (از کاپ کیک کره ای_ ماستی شف طیبه غافل نشید که مجوزیه واسه چند دقیقه پرسه زدن در بهشت). 

 

سوال این روزهای من: فلان را برای چه میخواهی؟ 

و جواب های عجیب. جواب های رک و راست... جوابهای روشنی بخش من به خودم؛ که حس روانی و جاری بودن رو بهم می بخشند... 

 

روزتون نرم و لطیف و کره ای 🥰🥰

 

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۸ دی ۹۹ ، ۱۷:۲۲
سایه نوری

میرم عقب و عقب و عقب تر: سایه عااشق کتابها بود بدون اینکه اطرافش کسی اونقدرها کتاب بخونه؛ سایه شعر میگفت و رمان مینوشت و خلق میکرد بدون اینکه اطرافش کسی اونقدرها بخوندشون یا بدونه؛ سایه نقاشی میکشید و خطش نظرها رو جلب میکرد بدون اینکه... سایه هنر و نور رو دوست داشت و گاهی خیلی سربه هوا میشد؛ خیلی تو دنیای خودش، به تنهایی سرخوشانه و شوقانه داستان میساخت و رویا می بافت... 

 

کنج اتاقش، جادویی ترین جای دنیا میشد واسه ش با کلمه و شعر و قصه و رویا... یا قبل ترش که اشین میشد و آن شرلی و جودی آبوت و پرین و جوی زنان کوچک و فلان ... و گذر زمان رو نمی فهمید😊😊

 

سایه همیشه داشت مشکلاتش رو حل میکرد؛ آره همیشه یه چیزی بود که باید حلش میکرد... و یه زمانی اون دورها خیلی فرسوده شد تاااا امروز که اینجا رو به کاغذهای نقاشیش که به دیوار پونز شدن، نشسته و باز میبینه مشکل هست اما دیدش چقدر وسیع تر شده؟ خیلیی... میدونه همیشه یه موردی هست و خواهد بود و این زندگیه؛ خود خود زندگی اصیل... 

 

حالا دیگه نمیخواد راه حل ها رو به زور بکشه بیرون؛ واسه گذر عجله نداره؛ واسه حل شدن، له له نمیزنه... ایده آلها رو نمی خواد؛ رقابتی نداره...

 فقط لحظه رو نگاه میکنه و قلبش از نو بطن و دهلیز میسازه؛ لحظه رو میشنوه و مغزش از نو نورون میسازه؛ لحظه رو بو میکشه و توی روحش عطر حیات میپیچه.. لحظه رو می لمسه و حریر رویا میاد زیر انگشت هاش.. لحظه رو میچشه و مزه ی وانیل میپیچه تو سرش... 

 

و یه دفعه میبینه اصلا چیزی نیست که بخواد حلش کنه چون اون اونقدر پر از شوقه که جز رقص دیوانه وار و لبخند همیشگیش هیچی رو جسم و تنش نیست..

 

سایه گاهی شبها یادش میفته به تمام تنهایی های عمیقش و رنج های عظیمش و یه دفعه میبینه وسط یه عالمه خنده، اشک بالشتش رو خیس کرده اما خب که چی؟ زندگی همینه... و چقدر همون لحظات هم قشنگ هستند وقتی به خودش فرصت میده.. و چقدر بعدش قوی تره و چقدر صبحش حالش عجیب تره که این همه گذرونده و باز هم خواهد گذروند.. 

 

امروز دلم خیلی تنگ شده بود و بدنم خسته... به جای همه ی اینها مرغ اسفناجی پختم و چون به جای پنیرپیتزا، تو دستورش پنیر خامه ای بود، مشعوف شدم. چون خیلی وقته پنیرپیتزا دیگه اونقدرها موردعلاقه م نیست... نوشتم و نوشتم.. حرف زدیم باهم. چیزهایی که باید میشنیدم رو شنیدم. و کار دیگه ای نکردم چون خسته بودم و ... 

 

و زندگی همینه؛ همین جرعه آبی که الان نوشیدم و از دمای مطلوبش کیف کردم. لحظه همیشه لذیذ و مطبوعه..

و من هیچی از نتیجه و آینده و چه میشود و بهترین شدن و فلان نمی خوام.. فقط میخوام آزادانه و خلاقانه به هرچیزی که لحظه میذاره وسط دستهام، به چشم خمیر بازی نگاه کنم و اجازه بدم نه سایه ی بالغ بلکه سایه ی کودک درون، بی فشار و با شوقش، چیزی که میخواد رو از اون خمیر بسازه؛ فقط چیزی که خودش میخواد و نه هیچکس و هیچ چیز دیگه. 

 

فقط میخوام تو لحظه گم بشم؛ وقتی تو لحظه هستم از دنیا و اخبارش، ویروسش و دلارش، زمانش و آدمهاش و .... آزادم.

و آزادی همه ی چیزیه که این روزها میخوام. و وقتم برکت پیدا میکنه؛ پولم برکت پیدا میکنه؛ خودم شفاف میشم؛ روابطم نرم میشه. و ترس ها باد هوا میشن.. 

 

راستی تو ای لحظه ی حال زیبای سخاوتمند بزرگوار باشکوه شافی ناجی آرام من،، چرا تو حتی وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری؟

تو پر از تضادی و سحر..  پر از رمزی و راز ...  و اینطوریه که من مسخ و مبهوت توام و اسیرت؛ و همینجوریه که هی دارم از همه ی نگاه های کهنه آزاد میشم و تعریف های تازه میسازم..

و اینطوریه که دیگه کمتر چیزی جلوی من رو میتونه بگیره و اگر بگیره هم چه باک؛ چون این زندگیه.. و زندگی زورش زیاده. اما قدم های کوچک من بر هر بزرگی پیروز میشن.. و اصلا پیروز هم نشن، مهم منم که در پروازم حتی وقتی نشستم! مهم زندگیه که دارم تا آخرین قطره ی هرروزش رو نوش میکنم.. 

 

و این تعریف های نو و نگاه های تازه ی جنجالی چهارچوب شکن آزاد، عجب کاری دارند با من میکنند؛ تعریف هایی که اصلا نمیذارند چیزی جلودارشون بشه؛ وحشی هستند و یاغی و غریزی...

روزی همه ی کارهایی که تعریف های تازه،  با من کرده اند را خواهم نوشت یا کشید یا سرود یا حتی رقصید تا دنیا هرچقدر که بلد است و میخواهد همراه من بخندد... 

شعر خیام این پست با شما.. یا شعر خودتون یا شعر حافظ و سعدی و .... یا حتی شعر شاعری گمنام ....    

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۹ ، ۲۰:۲۰
سایه نوری

یه حمام عالی رفتم؛ به موهام و پوستم رسیدم.. ابروهام رو تمیز کردم.. و الان در حالیکه یقه اسکی نرم و لطیف سبزاردکی و شلوار نخی سربی و جورابهای گرمم رو پوشیدم؛ موهام رو ریختم دورم و کلاه نازکم رو گذاشتم سرم، نشستم که بنویسم... 

 

شنبه، یکشنبه و سه شنبه امتحان میان ترم دارم؛ ۱۴ دی هم زمان تحویل پروژه ی سنگینمه...‌و این روزها کلاس دارم و خیلی کارهای دیگه.. در کنارش باید بریم یک خرید حسابی از پروتئینی ها و سبزی بگیر تااا.... و جمع و جور کردنشون و بسته بندی و... (چون میخوام بیشتر و بیشتر از مامانم مستقل بشم). از اوایل بهمن هم امتحانات پایان ترم آغاز میشه و باید برنامه ی کارم رو سامانی بدم که محتواها تحویل داده بشند.. 

 

تا اومد نگرانی به دلم راه پیدا کنه، چایی زعفرانی رو که واسه م دم کرده بود نوشیدم و دویدم سمت نوشتن.. نشستم به عشقبازی با کلمات و همراه با استشمام عطر و مام و اسپری که ازم بلند میشن و سرخوشم میکنن، کاملا چسبیدم به این لحظه و بلعیدنش و کیفش... 

 

بعدش میرم یه برنامه ی سایه طوری مینویسم(چون من آدم بداهه ای هستم به هرحال و کاملا لحظه ای اما خب یه برنامه ریزی خاص خودم هم دارم).. چند تا غذا هم یادداشت میکنم.. انیمیشن(soul) رو هم دانلود میکنم که ساعت ۹ بعد از شنیدن ادامه ی ویسم بشینیم ببینیمش؛ چون امروز کلاس که داشتم؛ ناهار عالی هم پختم؛ خونه رو برق انداختم، نوشتم و... پس دیگه فقط باید قبل خوابم کیف کنم. 

 

فردا رو با تیرامیسو خاص و کرمی و لطیف و خامه ای میکنم و دلم قیلی ویلی میره از قدم بزرگی که در جهت خروج از منطقه امن قراره بردارم و فردا شروعشه... پس هیچی مهم نیست جز من آزاد و سرخوشی هام و بلعیدن زندگی حتی با نگرانی ها و شلوغی ها و فلان هاش.. 

 

بارها و بارها و بارها با هرکدام از ویژگی های شخصیتی که داریم: تنبلی، تعویقی، دقیقه نودی، یا هر چیززز دیگه کارها و برنامه هامون به جذاب ترین و غافلگیرکننده ترین شکل ممکن پیش رفتند. پس نگرانی های مسخره خاموش و هوشیاری در لحظه ی حال روشن... 

 

دیشب ۱ ساعت بازی کردیم باهم(بازی mind)  رو به دیواری که چند شاخه ی بلند، خندان، قوی و سبز درخشان  گیاهم ازش بالا رفته و پیچیده دور قابها، نشستم و مشغول  بازی ای شدیم که عاشقشم و یه ویس عالی هم پس زمینه حال میداد به ناخودآگاهمون..

و من هیچ جا نبودم جز همون جا.. لحظه، سرمستم کرده بود و من رو کشیده بود تو اعجاز خودش و مثل باتلاق همینطور بیشتر میرفتم به درونش.. بی نظیر بود احوالم.. قلبم باز و باز و بازتر میشد.. روحم وسیع میشد و سبک و بی وزن و ازم برخاسته بود و پرواز میکرد. آرام و قرار و تمرکزم تو اوج ترین حالشون...  و خب لحظات معنوی شگفت انگیزی بودند..

کیفیت هرلحظه از زندگی من انگار به میزان فرورفتگیم توی باتلاق لحظه ی حال برمیگرده؛ لحظه ای که همیشه توش آزاد و قوی و مجنونم.. 

 

دلم میخواد فریااد بکشم با هر مشکل و کمبود و فلانی که دارید، از نیروی لحظه ی حال کمک بگیرید و توش مدفون بشید... چون بقیه ش نگرانی های مسخره مونه که تو وقت خودش از بیهودگیشون خواهیم خندید.. 

 

حالا هم بیاید با لحظه درمانی و خیام درمانی من، مست و مدهوش و خراب بشیم:  😊😊😊

 

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن

فردا که نیامده ست فریاد مکن 

بر نامده و گذشته بنیاد مکن 

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن... 

 

دلم روشن و فکرم تهی و  قلبم باااااز شد 😊😊😊

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۹ ، ۲۰:۲۴
سایه نوری

همیشه برایم ستودنی بود و رویایی.. 

نگاهش که میکردم، آتش دلم آب میشد...

رویایی بود و دور و دست نیافتنی، 

اما در عین حال نزدیک و همینجا و لمس کردنی!

او همیشه به جای حل کردن، علف های هرز باغچه اش را هرس کرده بود.. 

او همیشه به جای حل کردن، عطر ناب کوکو سبزی را در خانه اش پراکنده بود..

او همیشه به جای حل کردن، شعر گفته بود و شور به پا کرده بود..

او همیشه به جای حل کردن، در ترک های تنه ی درخت، گم شده بود.. 

او همیشه به جای حل کردن، رگهای محو پوست کاهو را شمرده بود..

او همیشه به جای حل کردن، لم داده بود زیر نور بی رمق پاییزی و تردد ابرها را نظاریده بود.. 

 

او همیشه وقتی هوشیار بود و بیدار،، به جای حل کردن، دم دستی ترین اتفاق اطرافش را که در حد بالا بردن سرش نزدیک بود را بوییده، شنیده، دیده، لمسیده و چشیده بود..

 

و پیچیده ترین چیزها، سر وقت، در به موقع ترین زمان و درست ترین مکان و شگفت ترین احوال، حل شده بودند؛ با ساده ترین چاره ها!! 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۹ ، ۱۹:۱۲
سایه نوری

هستی زیبای این لحظه ی من، تو به اندازه ی نوشیدنی قوی، محرک، خوش رنگ، خوش عطر و شفافی که اکنون در دستان من است، شورانگیزی.. 

می توانم ساعتها بنوشمت و تو همچنان سخاوتمندانه باشی و بتابی و بیفزایی و بیفروزی... 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو به اندازه ی فنجان زیبای لب پر شده ام، ناقص و معیوب و ناکاملی اما الهام بخش و آغازنده و آرامنده و کافی.. من در تو دانه های آزادیم را می کارم همچون اولین گیاهم که در فنجان شکسته ام کاشتم! 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو به اندازه ی اینشب، به اندازه ی اینروز، هستی و نیستی؛ آمدنی و رفتنی.. آشوبگری و خواستنی.. تو میان دستانمی و چون ماهی لیزان و لغزان و گریزان و از دست دادنی ... 

 

هستی زیبای این لحظه ی من،، من ذره ذره ات را می بلعم؛ مرگت را می میرم، زندگیت را می زیم.. غمت را میکشم و شادیت را میسازم... 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو ثروتمندی و جاری و آزاد و قوی؛ تن میسپارم به نوازش ها و تازیانه هایت.. تو فقط دستانت را شاعرانه تر بر من بناز و شلاقت را محکم تر بر من بکوب تا هوشیار بمانم و جدا... 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو آزادی و مبرا و بی توصیف و بی مثال؛ حال آزادیت را خریدارم، ارزان تر شو!! 

 

هستی زیبای این لحظه ی من، تو اکنون به اندازه ی چای ماسالا، شعر خیام و گیاه بالارفته از دیواری برایم؛ و من دیوانه ی حجم دارندگی تو هستم؛ حقا که برازنده ای ا!! 

 

چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست

چون هست به هرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست 

پندار که هرچه نیست در عالم هست

 

مستی این شعر تقدیم به خودم و هرکه خواند...

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۹ ، ۰۰:۵۶
سایه نوری

اومدم اینجا کاملا ناگهانی و بی فکر که ندونم؛ ندونم میخوام چی بنویسم؛ ندونم بازی امروز چه جوریه؛ ندونم کلمات امروز خودشون من رو به کجا میبرند و من رو به کجا میکشند و کجا مرگم میدهند و کجا از نو زندگی!! 

 

فقط دارم پیش میرم.. میرم جلو و کارهام هم میرند جلو؛ سر کلاسها سوالات رو منم که جواب میدم بدون اینکه بخوام بدون اینکه قبلش خودکشی کرده باشم و بدون زور اضافه.. و کارم و برنامه هام و غافلگیری های جهان و هستی هماهنگ سخاوتمند که هرروز هستند و ادامه دارند..

من اصلا واسه م اهمیتی نداره میخواد چی بشه فقط میخوام باشکوه و دیوانه وااار پیش برم.. 

 

اصلا مهم نیست قدمهام چقدر محکم و بزرگ و عجیب هستند فقط میخوام قدم از قدم بردارم و میخکوب نشم.. من تجربه ی ریشه کردن در زمین بایر منطقه ی امن رو دارم؛ تجربه ی سکونی چرک آلود رو... من شروع کردم ریشه هام رو هرروز از زمین ناحاصلخیز امنم بیرون کشیدن و شوری خون رو چشیدن و جاری گشتن... 

 

راستش تو این مسیر هیچی رو هیچی نمی گیرم.. چشم میدوزم به نیلی آسمون و غمم نرم میشه؛ چشم میدوزم به قدرت خاک و دلتنگیم سرد میشه؛ چشم میدوزم به حجم ابر و رنجم میگذره؛ چشم میدوزم به روانی آب و آتشم خاموش میشه و میدونم زندگی همینه؛ جمع تضادها. و همین قشنگش میکنه و همین من رو لطیف میکنه و قلبم رو رقیق؛ هم با خودم و هم با دنیا.. همینه که فرصت میدم هم به خودم و هم به دنیا.. 

 

من هرروز قدم های کوچک و ناشیانه م رو برمیدارم و معلق میشم و سبک و گذرا.. میدونم هیچی نمی مونه؛ همه چیز رفتنیه و مرگ نزدیکه.. 

 

من زندگی رو که یک طنز تلخه، شادانه و بیخیالانه و سرخوشانه میرقصم و میذارم بلرزم از ترس اما پیش برم. میذارم عالی نباشم اما پیش برم؛ میذارم بهترین نباشم اما پیش برم؛ میذارم پیش برم و دیوانگی، از خود بیخودم کنه؛ همینه که ذهن پرحرف وسواسیم رو شفا دادم.. همینه که فکر نمیکنم؛ فکر مزخرف و توهمیم کم شده.. همینه که بی فکر میبینم اینجام و بدون اینکه بدونم میخوام چی بنویسم، خلق میکنم و قضاوتها واسه م باد هواست..

 

و تنها آفرینندگی در  ذاتش واسه م مهمه مبرا از صفاتش... و این وسط که خیلی چیزها مهم نیست 😅😅 مهم ترینش عجله ست که مهم نیست 😇😇

 

همینه که قلبم روشن شده و روحم سبک و لحظه هام سرشار.. و میدونم شگفتی ها ادامه دارند هرچند انتظارها رو هرروز به شکل تازه ای نمیکشم و نمی ذارم انتظارها هم من رو بکشند!! 

 

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت..

چون آب به جویبار و چون باد به دشت..

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت..

روزی که نیامده ست و روزی که گذشت..

 

#خیام_درمانی     #لحظه_درمانی   #کلمه_درمانی_امروز_من

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۹ ، ۱۸:۲۸
سایه نوری

عصر جمعه ی به غایت جذابیه .. چایی دارچینیم در حال دم کشیدنه؛ خونه برق میزنه و مرتبه؛ خودم تیشرت سرخابیم رو پوشیدم و دارم بازی میکنم تو وبلاگم 😇😇... شاد و سرخوش و مشعوف و امیدوارم؛ و اینا چیزایین که اکثرا آدمها رو متعجب میکنه درباره م و واقعا نمیدونم چرا؟!

 

اما باید بگم که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده! فقط کارهای امروزم رو انجام دادم؛ صبحانه و ناهار عالی و سالمی خوردیم.. خونه رو قبل از اینکه بخواد وقتم رو بگیره و قبل از اینکه کثیف بشه، جمع و جور و تمیز کردم  و جاروی ۷ دقیقه ای زدم و گردگیری ۵ دقیقه ای کردم و تی ۵ دقیقه ای.. میوه و آب و مولتی ویتامین یادم نرفته.. برنامه های مربوط به دانشگاه، پروژه، کارم و ... رو هم پیش بردم. و تصویر روشنی هم دارم و واسه خودم کشیدم برای برنامه های تازه، وضعیت خواب، کارهای جدیدی که باید وارد بشن و ...

حواسمم هست هربار روی تعداد کمی کار تمرکز کنم تا با قدرت و عشق و اشتیاق و دیوانگی پیش ببرمشون.. و کیفیت لحظه هام مخدوش نشه. 

 

همین...  و من واسه همین روزها.. همین لحظات گرم و شیرین و آبدار، شاکرم. قلبم با دیدن آسمون میکوبه. گوشهام از صدای کتری پره.. نشسته سر کلاس آنلاینش.. من کنارش داشتم چیزهایی که باید رو میشنیدم و کارهام رو انجام میدادم. حالا هم اومدم تا با نوشتن، عشق کنم و خودم رو تازه کنم برای ادامه ی روز. یه جلسه هم ساعت ۱۰شب دارم که باید براش آماده بشم.. 

 

دیدن خودم.. کمک به خودم.. گرفتن دست خودم.. هرلحظه رو دریافتن و انتخاب کردن، از دست ندادن هیچ لحظه ای از روز، درک روز، تمرکز و قرار بر بدن و روح و لحظه ... اینها.. اینا نجات بخش هستند. و دنیا مردنیست!

 

منم مثل همه خیلی چیزها رو ندارم اما انتخابم اینه با چیزهایی که دارم، بسازم و پیش برم و دیوانگی کنم.. میسپارم خودم رو به لحظه و میدونم هرچی بهم میده، نیاز این ساعت از زندگیمه و به جای مقاومت، شل میگیرم( دیدید وقتی میخوایم آمپول بزنیم میگن سفت نگیر باباا 😅😅 یه چیزی تو همون مایه ها راستش) 

 

برم چایی دارچینی بریزم واسه هردومون و یه برش از کیک لطیفم ببرم. امروز چاییم رو تنها میخورم توی تراس و رو به آسمون شافی.. و عصر زمستانیم رو مبارک میکنم.. بعدش هندزفیریم رو میذارم تو گوشم و رو به شیشه گاز بالا پایین میپرم و باهاش میخونم😇😊😊 بعد میرم ادامه ی ویسم رو گوش میدم. چیزهایی که باید رو مینویسم. و آماده میشم واسه جلسه ی شب .. 

 

عصر جمعه ی زمستونیتون رو بسازید با هرچیزی که الان دنیا بهتون داده.. همونی که داده رو ببینیدش؛ برقش بندازید؛ بوش بکشید؛ کیفش رو ببرید و تا ذره ی آخر زندگیش کنید تا راه ورود جدیدها و جذاب ترها رو باز کنید... خودتون هم اینجوری باز و گشاده و پذیرا میشید. و سبک و محو و دور و ذره!! 

 

عاشق این شعر خیام هستم و با تمام وجود زندگیش کردم و میکنم و تا هستم خواهم کرد: 

خیام اگر ز باده مستی خوش باش...

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش...

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی، چو هستی خوش باش... 

 

عالی نیست و معرکه و شورانگیز این شعر؟! 😇😇😊😊🥰🥰

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۹ ، ۱۸:۴۷
سایه نوری

این وقت که شده، دیگه دراز شدم رو مبل نرمم و در حالیکه از گوشه ی چشم گیاه تازه ی از دیوار بالا رفته م رو برانداز میکنم و دید میزنم، با کلمات بازی راه انداختم؛ مگه میشه روزی شب بشه و توش بازی نکرد؟! 

 

عطرهای خوشی از آشپزخانه ریختن به مشام خانه و من این وسط مست سکوت و عمق لحظه م؛ عمقی که هرروز بیش از پیش من رو تو خودش میکشه و حیران تر بیرونم میفرسته!! 

 

 مهارت بازی کردن تو این دنیا، به نظرم خیلی مهم، عجیب و ناجیه؛ اینکه بتونی وسط حقیقت زندگی که میزبانته، مهمان طنازی باشی؛ همونیکه بلده با وجود هرچه هست و نیست، بازی کنه و مجلس خودش رو دست بگیره. به هرروشی بلده، با هر قانونی بیشتر واسه ش کار میکنه، با هر ایده و خلاقیتی که بهتر قلبش رو باز میکنه و با هر تجربه ی تازه ای که روحش رو پرواز میده... 

 

شناخت خودمون همراه با دیدنش، لمسش، بو کشیدنش، توجه بهش... (اینکه هر لحظه چی میخواد، چطور میخواد، واسه چی میخواد و...) کمکمون میکنه جعبه ابزار شخصیمون مدام کامل و کامل و کامل تر بشه... جعبه ای که پر از ابزار ساده و کاربردیه که پیچیده ترین مسائل رو واسه مون نه حل، نه یک شبه نابود، نه ... بلکه نرم و متعادل و هماهنگ میکنه.. (شایدم مارو تو بطن زندگی حل میکنه)

 

اینکه حتی ساده ترین کارهایی که به ذهنمون میرسه رو انجام نمیدیم؛ ایده هامون رو هرروز قورت میدیم و یه قلپ آبم روش،، در عمق، انگار بیشتر به خاطر ترسه: ترس از بهترین نشدن، ترس از کافی نبودن، ترس از نتوانستن، ترس از موفقیت و رسیدن به آرزو؛ بله ترس از دست یابی به آرزوها و عوض شدن دنیامون که حسابی بهش عادت کردیم!!

 

ما حتی میترسیم با خودمون و برای خودمون بازی کنیم چون قبل از خط شروع، باختیم!!

 

نیت این روزهام: هرروز بازی کردن یک ترس با قدم هایی هرچند کوچک و سست و لرزان؛ با مشاهده و بی سرزنش؛ با مهر به خود و آگاهی؛ و دیوانه وار و عاشقانه... 

 

اگه هرروز به روشی که بیشتر واسه مون کار میکنه، هرجور میتونیم بازی کنیم، بازی های ساده و راحت و حتی بچگانه، آروم آروم پروانه هایی میشیم که آزادانه دور گلها می تابن و دنیا رو به دنبال رنگین کمان بالهاشون میبرن،، بدون اینکه بخوان یا حتی بدونن که دارن چه غوغایی می افکنن!!!! 

 

برم که فر رو خاموش کنم  و یه دوش گرم و سریع بگیرم و شبانه ی روشنم رو آغاز کنم ...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۹ ، ۲۱:۱۳
سایه نوری