اولین صحنه ی صبحم پتوس سبز وحشی از دیوار بالا رفته بود؛ صحنه ای که دوباره و هربار بهم یادآور میکنه: هیچ چیز این دنیا بزرگ و مهم و جدی نیست؛ مگر اینکه من بخوام بزرگ و مهم و جدیش کنم یا من به بزرگ و مهم و جدی شدنش نیاز داشته باشم!!
نونم رو داغ کردم و بوش خونه رو بیدار کرد؛ وقتی لایه ی نازک کره رو با دقت روی تکه نونم پخش کردم، لحظه روشن شد؛ وقتی رگه های نازک طلای عسل رو می رقصوندم و پیچ میدادم روی کره ها، مبهوتش بودم؛ و مدال درخشان ترین لحظه رو دادم بهش🥰🥰
هوشیاری و تیزی روح با همین لحظه های بران و فریبنده راه میفتن...
پادکست (راوکست) رو گوش میدم... میدونم پادکست لطیفی نیست و دلخراشه 😉🙃 اما خب من گوشش میدم و دوسش دارم و هربار که روایت قصه هاش رو میشنوم باز از نو مطمئن تر میشم چقدر میشه در هر شرایطی پیش رفت؛ چقدر بزرگ نیستیم نه ما نه دنیا و نه اتفاقاتش اونقدری که خودمون بال و پر میدیمشون و توهم میزنیم 😁 مثلا قسمت (دره اشک) و ...
اگر توهم ها رو رها کنیم، تنها پیش میریم و تو این پیش رفتنه، همه ی چیزهایی که دنبالشونیم یکی یکی از خاک سر میزنن.. و بعد تازه اینجاش جالبه که خیلی چیزهایی که میخواستیم رو هم یادمون میره و دیگه نمی خوایمشون!
و جنگها تمام میشن و دست از سر خود بیچاره مون برمیداریم بالاخره 😅...
بعد حتی تو هر نشستن و رکود هم عشق و جریان، به راهه...
شنبه پروژه م رو تحویل دادم؛ ارائه ش رو هم ویس کردم و ارسال شد.. خیلی زیاد از انجامش لذت بردم و کیف کردم. و اگه این زندگی نیست، پس چیه؟
کلاسهای ساعت ۸ و ۱۰ امروز تمام شدن.. من پستم رو مینویسم و میرم که ظرفها رو بشورم. یه جمع و جورکی بکنم؛ یه ناهار سبک و سریع و گیاهی بپزم و بشینم سر کارهام...
یعنی این پست ماجرایی شد هاااا... 😊😊 الان دیگه من ظرفهام رو شستم؛ ناهارم رو خوردم؛ فکر شامم رو کردم ... یه چرت شیرین و بس دلچسب ظهرگاهی بعد صدهاا سال زدم.. دمنوش گل سرخم رو دم کردم. و دارم پستی که چند ساعت پیش شروع شد و کار پیش اومد و یادم رفت رو ادامه میدم 😅
یه کاری رو چند وقت پیش رایگان نوشتم؛ حالا بعد کلی روز، صبح پیام دادن اینحاش مناسب نیست؛ اونجاش مناسب نیست؛ حذف کن؛ اضافه کن... یعنی من تو نوشتن(برای کار کردن) به یه داستانی رسیدم که سبک نوشتنم و طرز فکر اکنونم، آدمها رو متعجب میکنه و ... و اینقدر این زیاد شده که کاری ندارم به خوب یا بدش اصلا دارم کارم رو از دست میدم😅😅
منم در جواب نوشتم: سلام سپاس.. برای من مقدور و ممکن نیست 😅 تمام...
اینقدر حرف داشتم اما دیگه پریدن... برم که یک عالمه کار و خرید و ... دارم تا شب. دمنوشم رو بنوشم و بچسبم به بقیه ی روز..
آزادم و آزاد میکنم؛ به برده هایی که گماشته ای و نمی دانی نگاهی بینداز... تو فکر میکنی در خدمتت هستند. ولی در اولین فرصت با خنجر خیانتشان گلویت را پاره خواهند کرد! هیچ چیز این دنیا زوری نیست... سد وظایف را بشکن و رود مهر را جاری کن...