غم،، شادی.. غم،، شادی.. رنج،، لذت.. رنج،، لذت.. خشم،، آرام.. خشم،، آرام..
دور زیباییست اگر اونقدر تحلیلشون نکنیم که گند بزنیم به همه شون، و اگر اونقدر به پروپاشون نپیچیم که اسیرشون بشیم...
وقتی داریم کارهای قشنگ و بزرگی میکنیم، مواردی که الکی بزرگ و مهمشون کرده بودیم، کوچک و بی اهمیت میشن..
اونقددر حرف دارم واسه گفتن که نمیدونم چطور بگمشون..
از ترس حرف دارم که پشتش می ایستیم و تعویق شروع میشه و درجازدن شروع میشه و استرس شروع میشه و تکرار شروع میشه.. و
همونجاها خلق و خلاقیت و حیات و روح و شادابی و لذت و آرامش تمام میشن...
ترسی که بیشتر از همه از کمال گرایی میاد؛ انتظار اینکه همه چیز عالی باشه بعد شروع کنیم.. زمان رند بشه بعد شروع کنیم؛ شنبه بشه بعد شروع کنیم؛ سال تحویل بشه بعد شروع کنیم.. زمان کافی باشه بعد عالی شروع کنیم...
غافل از اینکه لحظه ی حال هست.. همین ساعت هست.. امروز هست،، پس اینها چی؟؟ حال رو بفروشیم به بعد،، به ایده آل ها،، به واهمه ی نتوانستن ها،، به ترس عالی نبودن ها..
با هیچ کتاب، جمله انگیزشی، برنامه آموزشی و... هیچ ترسی به اتمام نمی رسه.. فقط ما جوگیر میشیم!!
تنها با شروع؛ شروع های طوفانی ناکامل، شروع های پر از عیب،، شروع بدون پیش بینی نتیجه هست که ما با عظمت، شکوه، برکت، اعجاز و شگفتی مسیر و نتیجه ها،، غافلگیر و مبهوت میشیم..
اگر دنبال شادی میگردیم و نیست.. دنبال پول میگردیم و نیست.. دنبال لذت میگردیم و نیست.. چون اینا یک جایی قایم نشدن که ما پیداشون کنیم..
ما تنها و تنها باید کمال گرایی رو فوت کنیم و قدم برداریم.. با انجام اونچه عاشقشیم،، همه چیز درست میشه؛ چیزایی که سالهاست میخواستیم درست بشه و نشده، درست میشه..
۶ تا از امتحاناتم رو دادم و به خودم افتخار میکنم که کم نیاوردم و ادامه دادم،، کمترین ساعتها رو وقت گذاشتم و بالاترین نمره هارو گرفتم.. من حتی میتونم شیوه های درس خواندن شیرین و لذت بخش رو آموزش بدم..
شماها توی چی عالی هستید؟؟؟ چرا دست به کار نمیشید و یادش نمیدید؟؟
الان صداهای لباسشویی،، قل قل ریز قرمه سبزی،، صدای سکوت و صدای تایپ من،، نشانه های زندگین..
برم خونه رو حسابی تمیز کنم، لباسهارو پهن کنم، سالاد شیرازی رو ریز و عاشقاته خرد کنم و بشینم سر درسم و لابه لای همه ی اینها به خلق فکر کنم..
که چطور میتونم خلاق بشم؟ من عشق به خود را خوب بلدم، چون بی عشقی های زیادی نثار خودم کردم.. شجاعت رو خوب بلدم چون خیلی زیاد ترسیدم .. من شادی رو خوب بلدم چون خیلی زیاد غم داشتم.. من مسئولیت پذیری رو خوب بلدم چون خیلی زیاد مقصر دونستم.. من پول درآوردن رو خوب بلدم چون زمانی گذاشتم که جلوش رو دیگران بگیرن..
من زندگی رو خوب بلدم چون زمانهای زیادی مرده بودم و توی همه ی اینها میتونم خلق کنم..
وقتی خلق کنم،، مرگ مهم نیست،، اون بیرون هیچی مهم نیست، ویروس هاش مهم نیست، آینده مهم نیست چون من توی درونم همه چیز دارم..
نداشتن ها مهم نیستن وقتی خلاقم چون اونچه که هست برای لذت بردنم کافیه.. من کافی و بزرگ و ارزشمندم و دنیا میتونه هرچیزی بهم بده،، من با داده های دنیا غمگین میشم، شاد میشم، لذت میبرم، رنج میکشم، مجنون میشم، خشمگین میشم، شاکر میشم، کافر میشم اما عاشقانه و دیوانه وار و طنازانه میرقصم و پای کوبی میکنم..
حالا که خوب نگاه میکنم من رقص با غم و خشم و درد رو هم خوب یاد گرفتم.. چون من اصالت رو یاد گرفتم.. مفهوم زندگی با تضادهاش ملکه ی ذهنم شده... چرا؟ چون لحظات زیادی فیک و مصنوعی و طوطی وار و غیرطبیعی و فرع بودم... اصل و اصیل بودن عجب شیرینه...
زندگی، چطور ناگهان چنان تغییر میکنی که تمام زوایایت با هم میخوانند: چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند..
چطور اینقدر عجیب پیدا میشی و به کنعان باز می آیی..
چطور اینقدر باشکوه، رازهای پنهانت آشکار میشن..
چطور عمیق، نفوذ میکنی به وسط قلب های ما.
من ممنونم ازت زندگی.. من دارم یادت میگیرم ...