سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

در آن تکه از جهان زمین خیس بود، شب بود، زمستان در بهار بود... 

من بودم که بر لغزندگی زمینی شیشه ای سر میخوردم... 

آن تکه از جهان براق بود‌ انگار دختری با اشتیاق سابیده بودش! 

از پشت شیشه ی براقش، مردها می‌خندیدند، دخترها دستشان را چتر چتری هایشان می‌کردند که باران در حال خرابکاری بود... 

من، من بودم که بر لغزندگی زمینی شیشه ای سر میخوردم.. 

قلبم فشرده بود، روحم مچاله بود، ترس وجودم را گرفته بود، ناامن و بی پناه بودم... 

فضا، در برابرم خودش را گسترد... آن تکه از جهان خارج از جهان من بود. بلدش نبودم، غریبه بود، غریبه داشت، دل آرام بود، تازه بود، ناشناخته بود. 

من، من بودم که بر لغزندگی زمینی شیشه ای سر میخوردم.. 

وقتی از آن تکه از جهان که خارج از جهان من بود خارج شدم، هنوز روحم مچاله بود اما چیزی در قلب مچاله ام سر می‌خورد؛ چیزی تازه.... 

اینکه جهان دیگری، زندگی دیگری، آدم‌های دیگری هم هست که من بلدشان نیستم... در معرض یادگیری شان نبوده ام! 

در این بود و بودم که سر میخوردم، چیزی در قلب مچاله ام سر می‌خورد. 

به واقعیت برگشتم در واقعیت گیر افتادم باز...

واقعیت لغزنده نبود اما چیزی در قلب مچاله ام سر می‌خورد که نمی شناختمش که قصد کردم برای شناخت‌ش و داشتنش..

و قدم اول، گیر افتادن در واقعیت است برای رسیدن به سر خوردن؛ به همین سادگی.. 

یک سادگیِ سخت که اگر انتخابش کنم به جهانی می رسم که بلدش نیستم! 

در این بود و بودم ها... هست هایی هست که سر خوردن درشان به سادگی، سخت است! 

تحمل کن.. تحمل کن.. تحمل کن.. تحمل کن.. تحمل کن.. تحمل کن.. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۰۳
سایه نوری

تو نوشته های امروزم به یک کلمه رسیدم که انگار همیشه بوده اما من جدی‌ نمی گرفتمش: عصیان... خوب نگاهش کردم. رفتم معنی هاش رو خوندم. بعد براساس احوال الانم بازتعریفش کردم؛ تطابقش دادم با خودم و شرایطم... ترجمه ی بازتعریف واسه م اینه: تطابق دادن با خودم و شرایطم... توش خلاقیت، جسارت، شخصی سازی و نگاه نقاد هست... 

 

من در حالِ زندگیِ یک عصیان هستم! بر علیه خودم، زندگیم و حتی رابطه م... رابطه م با یار. یار 18 ساله... اینکه 18 سال یک آدم رو بشناسی یعنی چی؟ الان حسم بهش ترسه! احساسم اینه و کاری به منطقم ندارم: در این احوال، در این موقعیت، در این شرایط، در این آب و هوا، در این جغرافیا... در این دست و پا زدنِ مداومِ هرروزه،، عشق ورزیدن ازم برنمیاد. اعتراف سختیه اما هست... 

 

قدم بعدی چیه؟ اگر فقط روزی 1 کار بخوای انجام بدی واسه هرروزت چیه؟ ادامه دادن واسه ت چه شکل جدیدی میتونه بگیره؟ به چی داری می چسبی که نباید بچسبی؟ شیفته ی چه موقعیتی داری میشی که نباید؟ به چی داری افتخار میکنی که نباید؟ این سوالات هرروز هرروز هرروز  واسه م میان...

من فیلم دیدم و خوشحالی این روزهام این بود که بالاخره باز تونستم با تمرکز فیلم به پایان برسونم؛ با زجر کوچولو کوچولو کتاب رو باز اضافه کردم؛ سعی کردم یک تمیزی نسبی و کافی رو برای خونه حفظ کنم؛ غذا بپزم. بیعانه یک کارگاه رو پرداخت کردم.. مولتی ویتامین خوردم؛ نوشتم؛ دسر ماستی سالم، اتمیل و... برای صبحانه آماده کردم. کمک کردم به کسی که خواست؛ حرف زدم؛ دعوا کردم؛ عمیق و زیاد خوابیدم... 

 

و حین همه ی اینها نفرت، زجر، رهایش، امید، ناامیدی، گیر کردن، انقباض مداوم سر، کاسه چشم، گردن و کتف رو تجربه کردم... حفره ای از بیقراری و گرفتگی تو قلبمه که از اضطراب میاد.. اضطرابی که زیرش خشم و عصبانیته..

 

حین همه ی این ساده ها، عصیان رو تجربه میکنم.. جستجوگری میکنم.. و بدون کار بزرگی، ساده زیست میکنم تا وقتش برسه! 

 

و تازه میفهمم ع_ص_ی_ا_ن رو که کلمه ی کت و کلفت، ترسناک، جذاب و فلانی هست، میشه ساده زیست کرد! عجیبه... 

 

باورم نمیشه یه روزی از باریکه های نور، مبل های سبز خوشرنگ، بوی غذا و... سرمست میشدم؛ حالا که حتی از بوی سیر ناهارم که پیچیده تو سرم،  منقبضم!

 

همراه هر کار کوچکی این 2 کلمه عجیب رو میگم: تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن، تحمل کن... چون خیلی مسائل راه حل نداره یا حداقل راه حل سریع نداره... 

 

برلی من استقلال، عدم وابستگی، باور به توانمندی ها، واقع نگری و ادامه دادن هم ارزش هست و هم دغدغه... اینکه چیزهایی واسه ت هم ارزش باشه و هم دغدغه به فاز دیگری از حل مسئله نیاز داری... پس هربار از خودم میپرسم: 1 قدم دیگه میتونی بیای؟ و اگر بگه آره.. یک قدم دیگه میرم.. گاهی 25 دقیقه پومودور میسر نیست پس از خودم می پرسم 5 دقیقه دیگه میتونی بیای؟ و معمولا 25 رو اگر نتونه، 5 رو میتونه... اینه شکوه فلسفه ی زندگیِ (خوب، کافیه.. به عالی نیاز نیست) هست! 

 

میخوام برنامه ریزی و موندن روش رو شروع و تمرین کنم‌. واسه ش تحلیل های ساده دارم که تو عمل باید ببینم به کجا و کدام احساس و چه کیفیتی از دوام آوردن و... می رسونتم... 

 

ایده های باحالی تو کله مه که ترکیبی هست از هنر و  رقصِ دست و رویا و جادوگری و روانشناسی و ریزش کلمه و ارائه و سادگی و (وابی سابی) و خلق... خلق... خلق... الان از تصورش یک سرمستی و باز شدن نقطه ای تو قلبم رو حس کردم. درد ملایمی تو چشم چپ و سرم حس میکنم...

با همین حس کوچک می مانم تا لحظه ی دیگه که حسش نمی دونم چیه و بقیه ش رو تو دفترم مینوسم...

لحظه به لحظه با حسِ لحظه زیست کردن هم زیباست هم فرساینده هم تحمل ناپذیر هم تحمل شدنی. 

سایه، تحمل کن. عصیان گاهی خیلی بیش از اینکه یک جنون باشه، تحمل چیزیه که فرساینده ست اما هست. عصیان، حقیقت را زندگی کردنه! اما رویا بافی این وسط کجاست؟ شاید باید مدتی رویا ساختن رو متوقف کنم... 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۴۱
سایه نوری

در حالتی از بقا، دوام آوردن و زنده ماندن هستم. هرچند این حالت رو می بینم و به خودم اعلام می‌کنم که نمی خوامش! چون باید حواسم باشه شیفته و معتاد وضعیتم نشم. ما معتاد موقعیت های آشنامون میشیم چون استرسِ تازگی و حل کردن رو از روی دوسمون برمی‌دارند؛ هرچند نامناسب باشند.. 

 

اعلام می‌کنم که نمی خوامش تا آرام آرام بتونم پذیرای موقعیت های ناآشنا و جدید برای روانم باشم.. میدونم یکی از سختی های مسیری که مالِ منه، چیه؛ سردرگمی و تاریکی های همیشگی! وقتی راه رو من انتخاب کردم و دیکته ی جامعه، خانواده و آدم‌های زندگیم رو طوطی وار نمی نویسم، پس اشتباه و تاریکی و حتی طرد، اجتناب ناپذیره... و رابطه های تازه از راه تازه می‌رسند!

 

این روزها دارم با نگاه تفکیک کردن، جداسازی، فاصله گذاشتن... خوددوستی و خود مراقبتی میکنم. برای من و شرایط زندگیم و رنج هام واقعا کار میکنه. یعنی روزی که بهش رسیدم بدنم از داغی به یک خنکای مطبوع رسید؛ کله م یک آن شُکه و خالی شد؛ روانم به مرحله ی تازه ای تو رابطه با خودم رسید؛ فشار یک چیز از روی وجودم برداشته شد و یک قفل، واسه م باز شد. من به مجموع اینها میگم: رستگاری. کلمه ای، نیازه مدام و مدام واسه خودمون براساس خودمون _بازتعریفش کنیم. 

 

و اون چیه؟ چیزی که اینقدر دارم آب و تابش میدم خیلی ساده ست: سایه واقعیت اینه که تعادل مهمه. اینقدر روی فردیت مانور نده وقتی نمیشه آدمی رو از محیط و بافت و آسیب هایی که از محیط و بافت خورده و میخوره، امتیازهای اولیه ای که داره یا نداره، حمایتی که داره یا نداره و... جدا مرد. خودت رو مقصر نکن و سرزنش نکن. این موقعیت، روزگار، اونچه تحت کنترل تو نبود، این خانواده، این رنج، این بدِ روزگار لعنتی... باعث شده تو گاهی تو کاری رو بکنی یا نکنی... این، تو نیستی... این، موقعیته... این، حتی گاهی انتخابی برای ذخیره ی انرژی و دوام آوردنه... این، تو نیستی... این، شرایط بقاست. این، هویت تو نیست... این، دستِ جلاد روزگاره اصلا 😅 

 

اگر تو شرایط بقا هستیم، نیاز داریم به خود مراقبتی. نه صرفا خوددوستی که خودمراقبتی. چون گاهی خستگی و تنفر از خوده. یک‌جور مادرانگی. مثل مادری که از بچه ش خسته و عاصی هست اما مراقبت میکنه ازش. 

 

نیاز داریم اونچه برای این مرحله ی ما کار میکنه رو با خلاقیت شخصی و حل مسئله، بسازیم. این لازمه ش نگاه نقاد به هر جمله کوفتیِ قشنگه. حالم اصلا از همه جملات قشنگ به هم میخوره، وقتی انسان و بافتش توش نیست و فقط آدمی رو یک پروژه می بینه یا یک چیز ثابت.. و نه سیال. و نه افتاده و نه ضعیف و نه فلان..

 

خودت رو دوست بدار (یعنی چی) قوی بمون(چرا) بجنگ.. نجنگ.. گذشته ها رو رها کن.. پیشرفت کن.. برای رشد بجنگ. لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست 😅 ببخش تا رهانیده شوی.. فلان.. در لحظه حال زندگی کن.. خودت باش و نقابها بیفکن بر زمین 😅 به گذشته و آینده فکر نکن. حسرت نخور. خودت را ببخش. با تنهایی خودت خوش باش. آدم‌های سمی زندگیت رو دور بریز.. تو فقط به خودت نیاز داری. و هزار تا جمله دیگه که حالم از همه شون بهم میخوره و هزار تا نقد شخصی تو دفترم از همه شون دارم و این منم سایه که یه روزی شاید یه سری از این جمله ها، سبک زندگیش بود و حالا داره پوست میندازه و میره تو یک سبک دیگه.

  این سبک اینه: رستگاری، از واقع گرایی میاد. رستگاری، از خلاقیت میاد که هر جمله و کتاب و فلانی رو با خودت شخصی سازی و هماهنگ سازی کنی... رستگاری، خودش میاد! اما وقتی میاد که تو له شده باشی 😅 تعادل، مهمه! 

 

و جوابم اینه: دلم میخواد 😅 دلیل هم نداره. 

برای حرف مردم زندگی نکن مثلا .. دلم میخواد... 

 

هرروز براساس وقایع لحظه، حال و احوال و احساسات و وضعیت قلب و حال قفسه سینه و سنگینی سر و... ذکر روزم رو می‌سازم. و میگم.. قدم های کوچک گاه حتی 15 دقیقه ای، گاه حتی فقط 1 کار در روز طراحی میکنم و میرم به شب میرسم. و به اندازه ی کافی بطالت میکنم! فلسفه ی good enough..  فلسفه دختر کافی، مادر کافی، همسر کافی....   هر نقش و وظیفه + کافی، باید تمرین بشه.. بایده برای هر ایرانی. 

 

قلبم رو چیزهایی به اشتیاق میاره  هرچند مقطعی و گذرا هرچند آرام و بی سرو صدا یا طوفانی؛  اینها تو برنامه ی هرروزم هستند: هنر و خلق و نوشتن و حل مسئله و کار با دست... هنر.. هنر.. اینها، شیوه های ادامه دادن، دوام آوردن و بقای من هستند. تا برسه روزی که زندگیم رو بسازند.. اینها شیوه های ایستاده رنج کشیدن منه بعد از رنج کشیدنی افتاده!! و روزهایی خالیه. و من نگاهشون میکنم و کشف میکنم و می بینم حتی روزهایی نه تنها خوددوستی که خودمراقبتی هم واسه م میسر نیست و این، زندگی منه! 

 

​​

​​​​​​

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۳۳
سایه نوری

مبارزه های معنادار من در میدان زندگیم، با قدم های کوچک...

به این جمله م فکر میکنم و بعدترش فکر میکنم دارم یک آشوب بزرگ رو زندگی میکنم.. و خیلی چیزها که فکر میکردم حل کردم، در واقع اصلا حل نشده.

و دوباره فکر میکنم من از جنگ خسته م. و خود این روزهام رو می بینم که اضطراب داره؛ یه اضطراب ریشه ای.. نه فقط یک استرس که اضطراب..

و حل کردنش، کار من نیست... کار من تنهایی نیست.

 

بعد در مورد یک چیزی از خودم میپرسم؟

میتونی آدم خوبی باشه یعنی میخوای؟

خودم: آره

ببین پس بذارش واسه بعد عید!

خودم: باشه

و تصمیم گرفته شد و انتخاب کردم...

 

بعد یک چراغ تو ذهنم روشن میشه که همینه تو نیاز داری توی خیلی پرونده های باز پشت سر و جلوی پات، تصمیمت رو بگیری و دیگه به قبل اون تصمیم برنگردی! چرا؟ چون انتخابت رو کردی و تمامه! آخه مگه چند بار میشه واسه یه تصمیم، انرژی گذاشت وقتی زندگی، این قدر کوتاهه!

 

میخوام این پوچی.. این آشوب و این اضطراب رو زندگی کنم بدون فرمول و علم و باید و نباید.. فقط با خلق، هنر و با دست هام و شخصی سازی+درمانگر  

و بعدش،، چیکارش کنم؟ فقط روایت... 

روایتی از من... 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۵۶
سایه نوری

روزهای سختی رو گذروندم؛ روزهای عجیبی که همه ی اونچه تصور می‌کردم در من تغییر کرده یا پذیرفته شده، با فشاری صدچندان گویا به روح و روانم برمی‌گشت. و من مات و مبهوت زیر پتوی صورتی افسردگی،، جز سیاهی و ضعف، رنگ و حالی نمی دیدم... 

 

هیجان و اضطراب و ترس و بیقراری و ناتوانی... کمترین چیزهایی بود که حس میکردم. بین دیوارهای خونه با هجوم خبرها می پیچیدم و خرد میشدم و هربار که میخواستم تکه هام رو به هم بچسبونم، یکیش نبود؛ اینجوری بود که هرروز داشتم با خودم غریبه تر میشدم! 

 

خونه ای که در هفته 2،3 بار، تنش با جارو و تی و دستمال ها براق و سبک میشد، سنگین و آشفته و خاک گرفته و درهم شد. منی که دیر و سخت گریه میکردم، اشک هام همین نزدیکی ها آماده ی اشاره ای بودند برای ریزش.. 

 

علاوه بر بیرونم، درونم آشوبی به پا بود. گمگشتگی و حیرانی.. بیقراری و آشفتگی.. جوشش و غلیان..خشم و اندوه.. درد و درد.. درد داشتم اما حتی روم نمیشد درد بکشم چون از سطح شخصی، خارج شده بودم و منی که همیشه تاکید داشتم چه برای خودم و چه دیگری، دردها باید به رسمیت شناخته بشوند، چیزی برای کسی رنجه و برای دیگری نیست و باید اعتبار داد به رنج ها و تمسخر و تحقیرشون نکرد و...  حالا همه ی دردهام برام مسخره بودند. در مقابل حجم درد عمیق و طویل در جریان... 

 

خودم، برای خودم مسخره بودم و داشتم یک تعارض بزرگ، یک دوگانگی فرساینده رو زندگی میکردم. به زور و فشار آشپزی میکردم یا کنارش میذاشتم. خسته و سنگین و فرسوده بودم... نه می‌نوشتم نه با دست هام می‌ساختم نه ارتباطی میگرفتم، نه بودم و نه کسانی بودند.. 

 

هیچ این سایه رو نمی شناختم. هرروز با تعجب نگاهش میکردم و بهش دست می کشیدم. اما جنس پوستش، تو حافظه م نبود، تازه بود و غریبه.. از خودم عقب میکشیدم و باز نگاهش میکردم و بعد چشم هام رو به روی واقعیت ها می‌بستم و انکار میکردم.. 

 

اما باز هم مثل همیشه، قدم لرزان اولم رو با همون سایه ی لرزان و ضعیف شده برداشتم؛ منتظر برگشت قدرت نشدم. باز از همون نقطه ای که نقش اندامم بر زمین مانده بود، دست به زانوهام زدم و لرزان و آشفته روی پاهام ایستادم. باز از نقطه ی بی رمقی، به خودم گفتم: مسئولیت تو چیه؟ تو انفعال رو نمی خوای هیچ وقت، پس به جاش قدم کوچک بعدیت به کدام سمت و در کدام راهه؟ 

 

باز جواب ها و تاکیدها و نقطه آخر جمله ها رو خط خطی کردم و از خودم پرسیدم و پرسیدم... پرده های خونه کنار نرفت، خونه تمیز نشد، خلقم سریع برنگشت اما آگاهی کوچکی رو، نور اندکی رو یافتم از میان سوال ها و علامت سوال ها... دوباره ذره ذره بلند شدم. از باور خودم که همیشه به خودم میگم، بلند شدم.  و اون باور این بود: کسی که به خودش و رفتارهاش، متعهد نیست، به هیچ چیز و هیچ کس دیگه نمی تونه متعهد باشه.. 

 

تعهد به خودم رو نگاه کردم. اونچه از دستم برمیاد رو وارسی کردم. ذکرم رو ساختم. شمشیرم رو غلاف کردم هرچند کند شده بود، و با ضعیف ترین تن، زمین گیرترین پاها و اشکان ترین چشم ها، لرزان ترین قدم هارو برداشتم. بااینکه امیدم به خوندن برای تک رقمی ارشد بود، بااینکه برنامه ریزی خوشگل چند ماه قبلم جلوم بود، بااینکه خیلی خوشگل زبانم شروع شده بود، بااینکه کسب و کارم که واسه ش وقت و جون و هزینه داده بودم و مهمتر از همه از خزانه ی اشتیاقم، خرجش کرده بودم، له‌ و وارفته روبه روم بود... و بااینکه تنها بودم، واقع بینانه تنها.. آگاهی نصفه نیمه ای که واسه م مونده بود رو زنده کردم. 

 

شده روزی 2،3 خط نوشتم، قلبم رو نگاه کردم. خودم رو نگاه کردم. از سرزنش ها و کمال گرایی ها آرام آرام گذشتم. خردم رو که از تجربه هام می اومد و صبرم رو که از، از دست دادن هام می‌رسید و آهستگیم رو که عجله و هیاهوهای مریضم می اومد باز به کار گرفتم... از هر کدوم یک کفه دست! 

 

اندک بود.. اما منو یاد خودم انداخت. هرروز به ضعف های روانیم نگاه کردم و از خودم پرسیدم چطوری میتونی یکم از ضعف روانت رو نگاه کنی و به جاش اندکی آمادگی روانی جایگزین کنی؟ چطور میتونی گوشه ی کوچکی از بحرانی که توش هستی رو حل کنی؟ خلاقیت کجاست؟ راه سایه چیه؟ ارزش سایه کجاست؟ چی بهت معنا میده؟ 

 

و فقط 1 پروژه برای خودم انتخاب کردم؛ تمام کردن 19 واحد باقی مانده ی ترم 7  که  ترم آخر بود و همه ش  تخصصی + 3 واحد پژوهش عملی که باید تحویل می دادم.. و هرزمان از خودم پرسیدم یک قدم دیگه میتونی بیای دنبالم؟ و وقتی سر تکان دادن به آری  ش رو میدیم، میرفتم و قدم بعدی همینطور.. با ذکر دوام آوردن. با ذکر ادامه دادن. با ذکر هوشیاری.. با ذکر درک خود. با ذکر همدلی با خود. با ذکر سختگیرانه مهربان بودن با خود.. با ذکر مادری کردنی خردمندانه برای خود.. 

 

آرام آرام غذاهایی هم پختم.. عشق هم کنارم بود.. سایه ی قبلی نبود، خونه ای تمیز نشد جز سطحی دستمالی کشیدن برای یادآوری زندگی.. اما سایه هرروز مسیر نسبتا طولانی تا دانشگاه رو رانندگی کرد و برگشت. هر چیز، ازش برمیومد رو پشت کلاس های درس گذاشت و سرکلاسها هوشیار و تیز و متمرکز نشست.

هر 5 فصل پژوهش‌ش رو خودش نوشت با گوگل کردن فراوان و هیچیش رو بیرون نداد. مسئولیت تکه پاره های خودش رو گردن گرفت. شجاعت ها کرد. مقاومت ها کرد...

و دید نیاز نیست قدرت باشه که پاشه! (رپ شد انگار 😂) گاهی ضعف با ذکر ادامه دادن، محرک واقع بینانه تر و قدرتمندتریه!! اگر خلاق باشی و خودتو درک کنی و کمال گرا نباشی و لیست کارها رو تکون حسابی بدی براساس موقعیتت و توان روحی و جسمی حال حاضرت و حمایت هایی که داری یا اکثرا نداری! 

 

سایه، امتحاناتش رو داد و نقطه گذاشت ته یک فصل از یک ادامه ی ادامه دار!

دیشب باز زخم هایی واسه ش تازه شد اما میدونه چیزای مهمتری هست و نگاهش به خودشه و ارزش هاش و معناش... هربار به مسیر درونی‌ ش برمیگرده تا حاشیه ها حذف بشه و انرژیش هدر نره... 

 

با واقعیت زندگیمون، چطور میتونیم خلاقانه، هنرمندانه و خردمندانه ادامه بدیم؟؟؟؟ 

 

عاشق سوال هام.....  سوال از خود.....  

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۳۵
سایه نوری

نمی دونم چی میشه این نوشته؛ نمی دونم به کجا میرسه؛ اصلا ادامه پیدا میکنه یا وسطش ایست میشه و تمام؛ یک برون ریزیه‌ یا یکی از همون نوشته ها یا ویس ها یا ژورنالینگ های هرروزه میشه در قالبی نو...

 

نو.. نو.. نو.. تازه.. تازه.. تازه.. جدید.. جدید..جدید.. شما با شنیدن کلمه نو، چه کلمه هایی واسه تون تداعی میشه همین الان؟ صبح، شهر، برف، شب، غریبه ها، راه، خلق، هنر، کاردستی.... واسه من تند تند همه این کلمه ها هجوم آورد.

ارتباطم با کلمه ها رو دوست دارم.. ارتباطم با دست هام رو دوست دارم..

 

من عاشق خلق و هنرم. عاشق ترکیب پیچیده ی روانشناسی با هنر؛ روانشناسی با کلمه.. عاشق خلق و کار با دست از هرنوع و به هرشکل..

 

رابطه م با کلمه ها این جوریه که عمیقا به یک واژه فکر میکنم.. چی رو واسه م تداعی میکنه؟ به کجا می برتم؟ بی سانسور (بی سانسور کانل نداریم چون تعطیلی فکر به طور کامل نداریم اما تمرین میخواد...) کلمه، چه مفهومی واسه م داره؟ چی میتونم باهاش خلق کنم؟ یک ترکیب درمان کننده از واژه ها؟ یه نقاشی عجیب؟ ترکیبی از خط ها و رنگ ها؟ خطاطی.. عروسکی معمولی.. گردنبندی از شکوفه؟ گلدوزی از ماه؟ و خیلی شکل های دیگه.. 

 

ترکیب هنر و روان... 

 

اینها، واژه ی تجربه رو واسه م آورد،، تجربه.. 

از خودتون سوال می پرسید؟ ارتباط شما با کلمه چه شکلیه؟ 

 

از وقتی از خودم سوال میپرسم، خلاق تر شدم و حتی آزادتر.. وسواس فکری و نشخوار فکری، جاش رو داده به سوال و برای جواب عجله ندارم.. چون هر سوال، یه خلقه. هر سوال، یه کشفه... 

 

روزهای عجیبی گذشتن و الان من اینجام.. ترم 7 که ترم آخر بود رو با معدل 20 بستم و تمام. این یک کار نیمه تمام بود که تمامش کردم و البته این تمام کردن، به ادامه دادن وصله. اما من شاد، لبریز و سبکم.. 

 

تجربه های تازه کردم. مسئولیت های تازه داشتم. قدرت های جدید در خودم یافتم. ضعف های تازه ای رو در خودم دیدم و بوسیدم. خودم تر شدم. خودم تر. و چه شکوه و سبکی و آرامشی هست در خودم تری! بارها افتادم و خودم، خودم رو تیمار کردم. و ذکر گفتم. چه ذکری؟ ادامه دادن... ادامه دادن... ادامه دادن... ادامه دادن... ادامه دادن... ادامه دادن... 

 

و خلاقانه ادامه دادن به روش خودم، مدل خودم، با کشف خودم... 

 

راستی تجربه چی رو واسه م تداعی میکنه همین الان؟ جستجوگری، شهر، دست، شجاعت، جسارت، ریسک، رها کردن، سرعت، آهستگی، در خانه، در قلب، رهاتر بودن... 

 

شهر و دست تکرار میشه امروز مدام. پیامش رو میگیرم. واقعیتش رو می بینم و قصه ی جدیدش رو خلق می کنم.. قصه ی یک خطی:

 

(خلق با دست، در شهر تازه، میان غریبه ها) ! 

وااییی.. خلق. خلق. خلق. خلق. خلق. اینم یکی از ذکرهای منه همراه با پیاده روی های طولانی پیش رو.. 

ترکیب پیاده روی با ذکر... 

 

میان همه ی اینها سردرگمی ها هست. پرونده های باز هست. ترس ها هست. غم ها هست. اشتباهات هست. خوددرگیری ها هست. ضعف های روانی هست. کمبودها هست. سرزنش ها هست. ضعف ها هست. نداشتن ها هست. تنهایی ها هست. سینه ی سنگین هست، خونه م در کثیفففففف ترین حالت 5 سال اخیر هست و خیلی چیزهای دیگه هست چون زندگی هست و این زندگی واقعی منه. بخوام یا نخوام اینه و من با همین، با نگاه به همین و با هوشیاری، تصمیم میگیرم و انتخاب می‌کنم و ادامه میدم.. 

 

ادامه دادن.. ادامه دادن.. ادامه دادن.. 

 

انتخاب هایی بدون ایده آل گرایی، بدون کمال گرایی افراطی.. چون توی کمال گرایی افراطی، جسارت و ریسک نیست. اهمال و شرم، توش هست که نقطه مقابله چیه؟؟ اگه گفتید... ؟؟؟؟!!!! 

 

نقطه مقابل ادامه دادن. اما من ذکرهام رو مومنانه زندگی میکنم. 

 

چون 4 تا از  ارزش های این روزهای  من و خیلی روزهای من: ادامه دادن، استقلال، خلق و بر مسیر درونی ماندنه... و ارزش، من رو از حاشیه و جو و یکرنگی با جماعت دور میکنه. و خودم ترم میکنه و اینجاترم میاره! 

 

دیگه نمی دونم اصلا اینجا رو حتی 1 نفر هم میخونه؟! اما بدون دوباره خوندن، منتشرش میکنم و میرم 😊 

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۱۳
سایه نوری

Nomadland.2020،، تو،، خود خود منی...

از اینکه یه چیزی اینقدر منه،، هم خندانم و هم گریان..

حالا که خیلی ساله در ورودی اطلاعات رو بستم و تو مینیمال ترین حال ورودی، درحال بارش و خلق از هر مدل هستم،، با نشونه ی، اینو دیدی.. تو اینی.. ببینش، تو اینی..خودشیااا.. که از هرکجا رسید، تو یک عصر جمعه ی شگفت انگیز که کلمه از قلبم و خلق از دستانم و شعر از شورم و اشتیاق از رنجم می چکید،، دیدمش و خودم رو از بیرون نگاه کردم..

و وقتی نگاهم با نگاهش تلاقی کرد، خیسی چشماش برق زد و گفت تو اینی سایه.. پس وحشیانه بتاز!!! و من نور و سایه ی همزمان را وحشیانه و ناشیانه و دیوانه وار و تنها،، خواهم تاخت.. و زمین و کسانم را خواهم ساخت!!!

 

آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست... 

.... 

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست... .

... 

 

وآن لطف های زخمه ی رحمانم آرزوست... 

... 

 

یک دست جام باده و یک دست زلف یار

رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۷:۲۲
سایه نوری

غمی عجیب..

رنجی تازه..

ایده های نو.. تجربه های تازه.. مسیرهای نورونی عجیبی که ساخته میشن و مغزم رو متعجب میکنن..

من، ایده، بی خوابی..  مالیخولیا، کلمه، شعر.. طبیعت طبیعت طبیعت.. 

من، نقاشی، دستهام که در حال رقص و خلق هستن از مدل‌های مختلف؛ چیزی که از ژنهام و محیطمو تاریخمو ذاتم رسیده!!

کلمه ها امونم رو بریدن.. اشتیاقم اندازه ی دردم و هردو بزرگ بزرگ بزرگ !!

حالم عجیبه.. با هیچ چیز و هیچ کس جز خودم نمیتونم ارتباط بگیرم..

به هیچ چیز و هیچ کس جز خودم نمی تونم وصل بشم.. خفقان و عصیان همزمان.. 

حال این روزهام این ماه هام.. این 1 سال اخیرم مثل هیچ زمانی از تاریخم نیست..

و احساسم خلاصه میشه توی اشتیاقی عمیق و دردی عجیب...

دارم چیزی رو می زایم که زایمان طبیعیش سالها طول کشیده و حالا روزهاست تو دردش می میرم و مدهوش میشم و از نو به هوش میاد. با هوشیاری عجیبی که سرعت گرفته. و حتی آگاهی امروزم، از جنس دیروز نیست..

اما همین روزها، می زایم...  دردش اگر مرا نکشت، میزایم و دومی را آبستن میشوم!!!! 

تنها می زایم و جشن‌اش را با جهان میگیرم... 

دارم پوچی و ناامیدی که در من غلیان کرده را به آزادی و خلق و گذر و هنر و کلمه و جهان تازه و.... تبدیل میکنم.. بی سرکوب.. بی انکار.. زل زده در چشمان واقعیت؛ اصیل و واقعی و ترد و شکننده اما با دوام..

ذکر این ماه ها: من مثل همیشه دوام آوردن را دوام می آورم!

چون در دوام آوردن، برای من عبور است و شگفتی و آنچه ناگفتنی ست...

8 سال پیش در سیاه ترین و گمشده ترین ایام زندگیم، دوام آوردم. روز به روز شمردم: امروز روز اول دوام آوردنم به شب رسید، امید تازه را زندگی کردم، شبش ناامید خوابیدم.. روز دوم امید تازه را ساختم، شبش با ناامیدی خوابیدم.. رو سوم همین. روز چهارم.. روز پنجم..  و....

امید و ناامیدی‌ هرروزه، چرخه ای عجیب بود برایم آن روزها..

درس 8 سال پیش این شد: اگر واقعا نیاز باشد،، دوام خواهی آورد!! دوام آوردن عجیب است.. دوام آوردن آن هم وقتی راهی برای دوام آوردن نیست اما نیاز است که دوام بیاوری به دلیلی فراتر از زندگی در اکنونت.. در حال حاضر روزهایت!!

من در آن لحظات 8 سال پیش، دلیلی فراتر از کوچکی دنیا داشتم برای دوام آوردن و جالب اینجاست که دوام آوردم و نمردم و بعد از 8 سال بازهم عادی نشده و هربار به خود میگویم: چه عجیب که نمردم!

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۰ ، ۲۰:۰۲
سایه نوری

نور می تابونم روی قلبم نه... روی تمام وجودم. چون چیزی که سالهاست حسش میکنم؛ شاید از زمانی که خودمو شناختم، حسش کردم. و حتی شاید از وقتی نبودم، می شناختمش، روی تمام وجودم سایه انداخته. و نه فقط روی قلبم. 

اما من با نورِ قلبم، با آگاهیِ عجیبی که از اون ته مه ها میاد، با دانشی که انگار از کهکشان‌های دور میرسه، به این حسِ غوغایی، نور میدم و با وسواسی زیبا و اصیل نگاهش میکنم. 

خوب که می بینمش: 

فقط روی قلبم نیست و روی تمام وجودمه؛ این اولیشه آره و همین دانشِ تازه داره آرومم میکنه اما نمیدونم چرا.. 

 

غم نیست چون مثل غمی اصیل و درک شده نیست. گره خورده با چیزهای دیگه ست‌؛ مثل دودی غلیظه. بی نامه. من عاشق بی نامی هستم. اما داره یه چیزی تلنگر میزنه، آره این نام رو دوست دارم که میاد. عذابِ معلق!  چون بین آسمانِ دیوانگی و آسمانِ سکون، معلقم میکنه!! 

 

و من نمی خوام باهاش بجنگم و نمی خوام که نباشه و نمی خوام که حواسم رو با چیز دیگه پرت کنم که نبینمش. یعنی بیهودگیِ جنگ های قبلی که تو حافظه ی قلبم ثبته، فراموش شدنی نیست. پس بلد شدم آگاهانه و خلاقانه و دیوانه وار ازش استفاده کنم و باهاش خالق بشم. میخوام این درد رو تا تهش بکشم و بنوشم و برقصمش.. 

​​​​ و روزی میرسه که میام میگم اشتیاق و عذابِ همزمانِ وجودم که عین اون 2 تا آبِ روی جغرافیای جهان، هیچ وقت باهم قاطی نمی شن، باهام همراهن اما من واقعی و اصیل بودن رو انتخاب کردم.

و یک تضادِ بزرگ رو تبدیل به خلقی کردم که مثلِ سایه ست. خلق با هنرُ نقاشی. خطُ نوشتنُ شعرُ کلمه. روانُ خودکاویُ ابزار خودِ حقیقی.. کار با دستُ آزادانگی! ادبیاتُ داستانُ رمان.. چیزهایی که باهاشون متولد شدم و بزرگ شدم و شعورشون در من حله.. و بلدمشون و میشناسمشون و توشون بااینکه تنها بودم،، تا ابد ایده و خلق و خلاقیت دارم.. 

و عذابُ اشتیاقِ وجودم مثل سبزیِ درختها نیست که ترکیب زرد و آبی باشه.. مثل نقره ایِ ماه و سیاهیِ شبه که کنار هم هستن. و تا ابد هستن و ترکیبی نیست. جدا جدا من رو می‌کشند و از نو زندگی میدن!

جنون و حرکت و منحصربه فردیِ من از اینجای وجودم، از  این تضاد من میاد.. و من با مهربانی، نقصم رو می بویم و می بوسم و ارائه میدم. 

و من خودِ  رنج کشیده م رو میبوسم و به وقتش بهش سخت گیری های مهربانانه و مادرانه های به موقع میدم و باورش میکنم. داره هرروز یک قدم از منطقه امنش میاد بیرون و این روزها عجیب، اصیل، مینیمال و واقعیه.. اصالت من، یک همزمانی عذاب و اشتیاقه! 

اما صادقانه بگم که میترسم! خیلی میترسم. این روزها اشکم دم مشکمه. چون سایه کلا دیر و کم گریه میکنه. اینم یه بخش جدیده که من بهش لبخند میزنم.

میترسم و شجاعت رو انتخاب می‌کنم. میلرزم و جسارت رو انتخاب می‌کنم. می شینم و حرکت رو انتخاب می‌کنم. میترسم و حرکتِ جسورانه رو انتخاب می‌کنم. میترسم و زدن تو دل ترسها رو انتخاب می‌کنم. یعنی ماه هاست اینارو انتخاب کردم و شروع کردم.

از دلِ رنجِ بهمن 99 زدن بیرون و من رو میبرن به جایی که نمی دونم. و البته که سالهاست معلقم و این معلقیِ مالیخولیایی رو عاشقم؛ عاشق.. 

و حالا با یک عالمه قصه و شعر و شور و دیوانگی و تنهاییِ اصیل و بی پناهیِ ناب و حرف و قولُ و غزل و قدرت که تو وجودم دارم، باز سکوته داره میاد. سکوتی که این روزها از قبلم بیشتر شده. 

دلم نمی خواد با کسی جز سایه حرف بزنم. و حتی به کسی جز سایه کمک کنم. حال الانم اینه. فقط سایه رو ببینم و مسیر درونیش رو. و کوله م رو بندازم رو دوشم و برم....  

 

ذکر این روزها: خودمو باور کنم و تو مسیر درونیم بمونم و با ترس هام، دیوانه وار پیش برم.. 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۲۱
سایه نوری

خشم بی تغییر.. غم بی درک.. رنج بی اصالت.. 

زندگی بی زندگی.. آشوب بی سامان.. درد بی گذر.. 

بیقراری بی آهستگی.. من، ویران... 

این، حالِ منِ بی من ست!!

زندگیِ اصیل با منِ اصیل ساخته میشه و هیچی از این قشنگتر و عمیق تر نیست.

تنها در چنین اصالتی، از خودت راضی هستی.. 

و تنها در چنین رضایتی، رهایی.. 

و در بی اعتباری،، آزادی می‌بارد!! 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۵۱
سایه نوری