سایه های نور و....

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

زندگی گذر از نور به سایه و سایه به نور است...

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

تنهام. نشستم تو سکوتِ شبانه ی خونه و دارم مینویسم. تو بدنم حضور دارم.

فضای اطراف قلبم رو حس میکنم که داغ و اندکی گرفته ست. درد خفیفی توی چشم راستم هست. گرفتگی مختصری تو شونه هامه. پاها، دست‌ها و انگشت هام راحته. دمای بدنم نه گرمه و نه سرده. وضعیتم در حال حاضر در کل مطبوعه.. 

اینجور توجه ها رو دوست دارم. برگشت به بدن رو دوست دارم. 

 

امروز از احساسم نوشتم. واقعیت رو جلوی خودم گذاشتم. تمرین در واقعیت بودن بدون رؤیاسازی واسه م تا اینجاش خوب پیش رفته.

احساس ناتوانی، خستگی، سرگردانی، غم، تنفر از خود، تنهایی و خالی بودن میکنم. در کنار همه ی اینها یک ادامه دهنده هستم با امیدی کوچک؛ کسی که یادگیرنده ست! این احساساتم رو دوست دارم. 

 

دستاورد این روزهام، اشکه... من گریه کننده خوبی نیستم. به ندرت اشک می ریزم، سخت و دیر.

اما این روزها گاه به گاه اشک های اصیلی از چشمهام جاری میشه که سبک کننده ان. آغشته به خشم نیستند. حامل داغ، سنگینی و غم هستند. سبک و خنکم می‌کنند مثل نسیمی خوش. مثل باد خنکی که سرو صورت و موهام رو میسپارم بهش. بادی که توش معلقم مثل یک پر و به بی وزنی پر. این اشکهام رو دوست دارم. 

 

چهارشنبه، مطالعات امتحانم رو شروع کردم. یکی دو سال اخیر به روش پومودور وفادارتر شدم. براساس موقعیتم تغییراتی هم توش میدم. واسه م خوب کار میکنه.

 

توی مطالب غرق میشدم. درگیرشون میشدم. سرچ میکردم. 

فهم و برداشتم رو شخصی سازی میکردم. با خودم همراهشون میکردم. خوش گذشت...

روش شخصی مطالعه م رو دوست دارم. 

 

حدود 3 بود، ماش هایی که ریخته بودم تو سینی، پاک کردم و گذاشتم روی گاز. سبز براق و جسور ما‌ش رو دوست دارم. 

 

پیاز و ادویه گوشتی که از فریزر درآورده بودم رو هم زدم و رفت تو یخچال استراحت کنه. 

 

جمع و جور کردم و نشستم سر کارم. 

 

ساعت 4 اومد. باهم وقت گذروندیم و صحبت کردیم. وقت گذروندن باهم رو دوست داریم. 

 

استراحت کرد و رفت خرید. من نشستم سر درسم. برگشت. خریدها رو جا به جا کردم. سبزی ها رو شستم. سس قارچ و همبرگر آماده کردم با سبزیجات فراوان. شام خوردیم. فیلم دیدیم... 

 

تا حدود ساعت، 2،3 بیدار بودم. 

 

صبح پنج شنبه واسه م صبحانه آماده کرد. قهوه با خامه، عسل و نون جو... به کارهای آشپزخونه رسیدم. باهم معاشرت کردیم. کمکم کرد. ناهار آماده کردم. ساعت 2 رفت سر کار. خودم میلی به ناهار نداشتم. 

 

نشستم سر درسم. با وجود خستگی جسمی، بهم ریختگی هورمونها، بی حوصلگی و دردی مختصر، به کیفیت کارم تا جایی که شد، وفادار موندم. ادامه دادم. بر سر قواعد و چهارچوبم موندم. 

 

روغن زدم به موهام. ساعت 8 ناهار خوردم. دوش گرفتم. به پوستم، بدنم و موهام رسیدگی کردم. چایی خوردم. وسایل جمعه رو آماده کردم. دیگه ظرفها رو با اینکه بهم چشمک میزدن نشستم که انرژی ذخیره کنم. 

 

یک ربع پاهام رو حالت 90 درجه به دیوار زدم و دستهام رو رها کردم. بدنم راحت و روان شد. این حالت رو خیلی دوست دارم. 

 

نشستم سر درسم و ادامه دادم. ادامه دادن رو دوست دارم. 

 

ساعت 12 از سر کار برگشت. 

 

گفت: بهم افتخار میکنه. اینکه سر روش و چهارچوبم می مونم حتی اگر از خستگی رو به تمام شدن باشم رو دوست داره. و اینکه این کارم واسه ش الهام بخشه. گاهی فکر میکنه اینجور مواقع عجیبم..

با تمرین یاد گرفتم از  اتاق خشم و غم بیرون میرم که تو اتاقِ کارم بمونم؛ اونها منتظرم می مونند تا بعد :) 

خودم هم این ویژگی م رو دوست دارم. 

 

من تا ساعت 5:30 بیدار بودم. خواب عمیقی رفتم و صبح جمعه 7:20 بیدار شدم. 

 

خوابم میومد. هورمونها... جسمم... اما آب که زدم به صورتم و تونر اسطوخودوس رو اسپری کردم به پوستم، شاداب شدم. 

 

ادامه دادن، طاقت فرساست اغلب اما دوسش دارم:) 

دوام آوردن با وجود فحشی که نثار خودت و زندگی میشه، باشکوهه :) 

 

بااینکه گفتم بخوابه، نگرانم بود و بیدار شد. واسه م قهوه و لقمه و... آماده کرد. 

 

مهربون، همراه و صبوره بااینکه موجودیت خودش رو داره، صاحب نظر و قویه. این ترکیب دوست داشتنی منه تو رابطه... 

 

جین تیره. پیراهن چهارخونه قرمز_ مشکی، کوله و کتونی زرشکیِ مات. خط چشم قهوه ای، ضدآفتاب و برق لب بیرنگ... 

 

گفتم خودم میرم اما گفت بیرون کار داره و می رسونتم. منم آروم و راحت جلوی ماشین لم دادم و موزیک ها رو انتخاب کردم همراه با لقمه و قهوه... 

 

6،7 ساعت کلاس رو متمرکز و تیز و حواس جمع نشستم. به توجه م دسترسی داشتم و نگاهش کردم تا متمرکز بمونه با وجود خستگی و بی خوابی و.. . امتحان رو عالی گذروندم. برای مواردی تحسین شدم و... 

 

جمعه چهارم بود و تمام شد. قسمت بعدیش احتمالا تا یکی دو ماه آینده شروع میشه. برای این مدت باید برنامه های خاصی داشته باشم در جهت تثبیت بیشتر مطالب و شخصی سازی مطالب و همگام سازی با خودم.. قانع ‌‌شدن و رفع سوالات ذهنی... 

 

 

با وجود حال درونی بی ثبات و حال بیرونی خراب، پای بند موندم به این 4 جمعه... پای بندی، قوانین شخصی، قواعد شخصی سازی شده و استقامت رو دوست دارم. 

 

جمعه حدود 3:30 خونه بودم. رفت سر کار.

با روح و جسمی سرگردان، داغون، مبهوت و گیج روزی  که خوب شروع شده بود رو ادامه دادم. 

 

خستگی، فشار، کلافگی، غم، خشم، انزجار و بیقراری کمترین توصیف حالم بود. منی که قصد داشتم یک خواب و استراحت جانانه داشته باشم و برم تو دنیای رمانم، نتونستم... یعنی خواب چشمهام رو میگرفت اما خودم رو بیدار نگه می‌داشتم! شکنجه گون! 

 

8شب تازه یکم ناهار و... خوردم. دور خودم چرخ زدم. ساعت‌های کش دار و مالیخولیایی رو گذروندم...

و گذشت! 

 

12 شب اومد. صحبت کردیم باهم. خوابیدیم. در واقع بیهوشی کامل داشتم :) 

 

امروز، موردی که گفتم شنبه شروع میشه، کنسل شد. خرید داشتم. دنبال یک کتاب خیلی گشتم. شنبه ی سبک، خسته و غمگینی بود... 

 

شنبه از خودم بیرون رفتم. میخوام در این مورد تو دفترم زیاد بنویسم. متمرکز بهش بپردازم. با سوال و بی پرده  با خود.. درباره از خود بیرون شدن! 

 

نیازه قواعدی رو واسه (از خود بیرون رفتن)، تعریف و بازتعریف کنم. نیازه تخریب هام از جایی درست به سمت درون باشه نه بیرون؛ به زبان ساده تر نیازه بر سر خودم خالی بشم بی سرزنش. به جای بر سر دنیا و آدمهاش با سرزنش. 

 

تخریب از جای درست.. تمرین خالی کردن برای پر شدن... 

 

نیازه از به خود برگشتن، در خود ماندن و تخریب از جای درست به سمت درون صفحه ها پر کنم... 

 

نیازه باز خودم رو... خودم... خودم.... خودم.... ترمیم کنم. نیازه احساسات ضد و نقیضم بهش رو دریابم. نیازه از جای خشم و نفرت بهش، برسم به احساسی آرام تر... نیازه خودم تر بشم.. 

 

میخوام برنامه ویژه ای برای خودیابی و خوددرمانی بریزم. باید مواردی رو تهیه کنم. 

 

سرنخ ها رو پیدا کردم (نوشتن و روراستی با خود و توجه به تکرارها همیشه کار میکنه).. روندهاش فعلا اینهاست: 

 

به درون رفتن و همانجا ماندن. شکستن الگوهای تکراری. یک بار یک تصمیم رو بگیر. یک بار یک مشکل رو حل کن به جای به دوش کشیدن صدساله ش. یک بار کاری که همیشه میکردی و میکنی رو نکن. ماندن بر مسیر درونی برای خود و با خود.  ( بدن، روان، امنیت).. (تلاش کن تلاش نکنی).. 

 

باید دید... 

 

خسته، پریشان، آشفته، سرگردان، غمین، خشمناک، تاریک، دور افتاده از خود اما ادامه دهنده با نور بسیار اندکی از امید هستم. 

 

تمرین واقعیت زیستی سخت، طاقت فرسا و کوبنده ست اما دوسش دارم :) 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۴
سایه نوری

نباید عقب بندازم نوشتن وبلاگ رو. مثل این روزها که تو دفترهام و نوشته های قبلی وبلاگ چرخ میزنم، به ثبت این لحظه های زندگیم نیاز دارم برای روزهای بعد. این لحظه ها، لحظه های ادامه دادن، دوام آوردن و ساختنِ عبور من هستند؛ بریدن بندهای بیشتری از وابستگی. ایجاد ظرفیت بیشتری برای تحمل ابهام و استقلال شیرینِ شیرین... 

 

قراره بازه های 30 یا 10 روزه یا هفتگی( نمی دونم فعلا) برای خودم طراحی کنم که شخصی سازی شده ست. ترکیبی از:

نوشتن با هدف تخلیه، کشف، شفافیت و زور اضافه نزدن و سعی اضافی نکردن و....  + ژورنالینگ، نقاشی هایی و خط خطی های سایه ای+ تمرکز بر صبح+رمان+فیلم+چالش هام+ بیخیالی آگاهانه+بی واکنشی خردمندانه و........ + موارد دیگه  که امیدوارم اینجا بنویسمشون و به دفترم اکتفا نکنم. 

 

من حتی تو انتخاب مطالعه و فیلم و... هم شخصی سازی و همسویی با حال و هوام رو یادم نمی ره و به روش خودم انتخاب‌های جذابی سر راهم قرار میگیره و پیش میرم باهاشون..

الان هم با این خمودگی، پوچی، عبور، رفتن، تعادل، تناسب، رازآلودگی، عجله، قدردانی، خشم، غم و در خود فرورفتگی، بدن، بدن، بدن، احساس، احساس، احساس... همراه میشم. اینها کلمات نوشته هام هستن؛ تکرارهام.. و تکرارها مهم هستند خیلی مهم. 

 

در خود فرورفتن و از خود ماندن! عجیبه... بهش می پردازم. 

 

 

در کنار اون بازه ها، احتمالا بعد از پایان برنامه ی جمعه ها و شنبه هام، یک عبور و رفتن ترسناک، مه آلود و عجیب در انتظارمه که خب نباید غافل بشم از نوشتنش اینجا. اگر رقمش بزنم بی تردید عجیب ترین تجربه ی کل عمرمه.. 

 

سایه یادت بمونه... حتی شده رمزی، بی پرده نوشتن یادت نره. فقط به دفترهات اکتفا نکن.

 

این روزهای عجیب از دوام آوردن، ادامه دادن، اضطراب، غم، خشم و... + ماندن در واقعیت بدون رویاسازی ( رویاسازی گیر اندازنده) برای تو رستگاری رو می سازه.

قبلش عصیان و تخریبه. اجتناب ناپذیره. عصیان و تخریبی به سمت درون...  بیرون،  آدم‌ها رو میشکنه و تورو از جایی غیرواقعی میشکنه. از جای درستش بشکن! 

 

در جریان شخصی سازی هام، راه رفتن هام، شب های مالیخولیایی م،،کار با دستم، ویس هایی که ضبط میکنم،، کلماتی میان و زیرو رویی هایی میشه، بعد سبک هایی رو زندگی میکنم که نجاتم میدن و کشف و خلق خودمه... بعد میرسم به نامشون. 

مثلا خیلی وقته... سالهاست تو یک وابی سابی و مینیمال شخصی سازی شده، روان میشم که ثمره ش واسه م باز شدن قفسه سینه  و نفس های آزاد کننده ست. حجمی ابری قلب و سینه م رو پر میکنه و با نفسی صدادار تخلیه میشه. بدن، عجیب زیباست! باید بنویسم ازشون... 

 

نه حالم خوبه.  نه شادم. نه سبکم. اما همسو با حال و هوام هستم. دارم ادامه میدم. زوری نمیزنم اما.

نوشتن، از خونه بیرون زدن، پیاده روی، طراحی چالش های روزانه ی همسو با خودم خیلی دارن کمکم میکنن توی ادامه و توی سعی بیجا نکردن. 

 

دیروز یک رمان خیلی کوتاه رو تمام کردم. مولتی ویتامین، دمنوش و... رو خوردم. کمی امتحان جمعه رو خوندم. غذا پختم. روغن زدم به موهام و دوش گرفتم. جمع و جور سطحی کردم. به پوستم رسیدم و درمارولر کشیدم و...

توی بی‌خوابی شب، غرق نشدم. فیزیکم رو تغییر دادم و کتاب جدید گرفتم دستم. این روش، خیلی واسه م جوابه. تو نوشتن هام بهش رسیدم. 

 

مینی سریال( modern love) رو باهم می بینیم. قسمت های کوتاهی داره. خوش ساخت، ساده و حال خوب کنه. 

 

تو نوشته هام یک فیلم ایرانی، یک دفعه سرو کله ش پیدا شد که یادمه اولین بار که دیدمش، قدرت عجیب یک زن رو بهم یادآوری کرد. اسمش یادم نیست. اما تکرار برای من جذابه.. باید ببینمش. 

 

صبح نوشتم. همراه با قهوه و خامه، عسل... اول تخلیه شدم و بعد کلمات جدیدی دیدم برای پختن. گاهی تخلیه ای نیست اما این روزها باز دوباره تخلیه هست. 

 

اینجا رو نباید رها کنم. مدتی که اینجا ننوشتم و کسی رو نخوندم، از حسرت هامه. یعنی سوگ ها و سختی ها و کسب و کاری که راه افتاد و... له شد، باید ثبت میشد.

هرروز صبح چطور ادامه دادن رو زندگی کردن. چطور از سرِ مردن، برخاستن! چطور با حمل کردن مرگ، زیستن... 

 

مسیر طولانی و سخت رو رانندگی کردن. قصه های هرروز. کلاس های دانشگاه. تعارض ها.. و خیلی موارد دیگه. کاش اینجا ثبت بودن و الان بودن. نمونه ای از سایه ی له شده ای که  گاه زیبا بود! امیدوارم درس این حسرت رو بگیرم چون من کله خرم :) 

(سوگ و سوشی)، معنادارهای من از اون دوران... 

 

​​​​​​خونه نسبتا تمیزه. ماش گذاشتم برای پلو ماش. گوشت گذاشتم برای همبرگر. برم برای روشن کردن پومودور و خواندن امتحان جمعه + کتابم در بازه های استراحت.. 

 

چقدر این جمله رو نوشتم شاید هزاران بار: جای خالی چیزی در قلبم درد می‌کند و تا پر شدنش با غمی خالص و اصیل، ادامه خواهم داد... 

 

چشم هام اشکی میشن از یادآوری زندگی ای که می‌شد داشته باشیم و نشد! ولی من با وجود همه چیز، راهم رو همیشه پیدا کردم و بازهم میتونم... 

 

​​​​​​تاریکی، همه جا را گرفته اما با نور اندکی که خلق خواهم کرد، خواهم ساخت... 

​​​​

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۰۸
سایه نوری

روز اول: تمام تلاشش رو کرد که شاد بشم. حتی از روزهای قبلش شروع کرد. هرچند همیشه این تلاششه: خنده ی من. اما اون روز ویژه تر. صبحش با تنشی شخصی شروع شد که خیلی خوب جمعش کردم.

رفتیم بیرون. برای اولین بار موچی خوردم. خیلی دوسش داشتیم. بعد رفتیم قشنگترین کتابفروشی شهر. لابه لای کتاب‌ها پرسه زدیم. با پسر و دختری شیرین معاشرت کردیم. 2 تا کتاب خریدم. یکیش از چارلز بوکوفسکی... از صبحش و روز قبلش وسط زندگیم بود و در نهایت وقتی کتابش به سمتم گرفته شد بی درنگ خریدمش. یادم رفته بود که از صبح وسط زندگیم بوده! روی سنگ قبرش نوشته: سعی نکن! 

روی کتاب‌هایم دست میکشیدم. هوای خوش را می بلعیم که جلوی رستورانی خاص ایستاد. از روزها قبل میگفت میخوام ببرمت یک رستوران ویژه. فیلم های سرآشپزش رو نشونم میدادم:)  فضای شیک و لاکچری ای داشت به جای دنج و دلنشین. اما دوسش داشتم. سوپ بی نظیری خوردم و غذای اصلی خاصی... 

شب عالی ای بود. راحت و آرام خوابیدم. میخواست شادم کند و توانست! 

 

روز دوم: صبح با پیام دیوونته م، بیدار شدم. همین یک کلمه. فکر کردم دیوونه کسی بودن، برای هرکس یه شکلیه و برای اون....

مرخصی گرفته بود اما باید چند ساعتی برای کاری میرفت. من نوبت ناخن  داشتم. بیشتر، این کارها رو خودم انجام میدم اما وقتی ناخن هام مرتب شد و آبی خوشرنگی گرفت، از نتیجه راضی بودم چون دستها خیلی مهم هستن! حسابی زیر آفتاب کم رمق نگاهشون کردم. 

بادمجون سرخ کردم. پیازچه ها رو شستم. لوبیا سبزها رو خرد کردم. کوکوی نخودفرنگی پختم. 

رفتیم بیرون موچی خوردیم! :) راه رفتیم. چند تا کار مهم انجام دادیم. دال عدس خریدم. آدمها سعی کردند خوشحالم کنند. دلمه و شله زرد و... و... و... واسه م فرستادند. شب، راحت و آروم خوابیدم. 

 

روز سوم: ناهار را خورد و رفت. کل خونه رو تمیز کردم. آش رشته، خورش دال عدس و کوکو پختم. عصرش هم کیک سالم و لذیذی از سیب کاراملی، آرد جودوسر و شیره رو گذاشتم توی فر و رفتم حمام. موهام رو روغن زده بودم و... 

 

روز چهارم: 6 و نیم بیدار شدم. کیک و قهوه خوردم. آماده شدم و رفتم... 6 ساعت سنگین رو گذروندم. برگشتم خونه. ناهار خوردیم. عصرش رفتیم بیرون، موچی خوردیم :) 

 

جمعه ی سوم هم گذشت. این جمعه، چهارمین جمعه ست. امتحان دارم. 3 تا جمعه ی عجیب بود که احتمالا تاثیر خاصی هم روی من هم روی زندگیم و اهدافم خواهد گذاشت. از شنبه هم مورد تازه ای واسه م شروع میشه که پیش داوری واسه ش نمی کنم اما خوشحالم از وجود آدمهایی که سر راهم قرار می‌گیرند. 

 

دیروز نوبت اصلاح ابرو داشتم. اغلب خودم انجامش میدم. اما جایی رفتم که مدتها زیر نظرش داشتم و از نتیجه راضیم.  موچی خوردیم:) در حال سرچ کردن م که موچی خونگی درست کنم :) مامان بهم قیمه، سبزی قرمه سبزی و... داد. شب افتضاحی رو گذروندم. صبح، سنگین و باد کرده و کرخت شروع شد. دیروز ماکارونی و... پخته بودم. ناهار داریم. 

 

نمی دونم سال دیگه این روزها توی این شهر هستم یا نه. احتمالا نه! چون رفتن، فعل چند ساله ی منه. این روزها چیزهایی مهیاست، فقط کافیه من دست به کار بشم! کار اساسی و اصولی و هدفمند! 

 

مانیفست: زن، خانه کرده بود در اقامتگاهی دور در جنوب... تنها و آسیب پذیر و غریب! با دستانش می‌ساخت و با کلمه هایش میفروخت. شرمین بودن را تمرین می‌کرد! نوع های دیگری از زندگی را تمرین می‌کرد. گلیم خودش از آب کشیدن را، تمرین می‌کرد... همه چیز محو و مه آلود بود. برای زنده ماندن، می نوشت و روزی زندگی ای خلق می‌کرد! آن زن من بودم! 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۵۴
سایه نوری

توی پست های گذشته ی وبلاگم چرخ میزنم. نوشته های خودم رو به عنوان (نوع دیگری از زندگی) نفس میکشم و به شخصی سازی و بازتعریف ها ادامه میدم در جهت عصیان و در جهت رستگاری با واقعیت(همان که هست). 

 

در ترکیب و بازتعریف سبک های مختلف زندگی تو نوشته هام به چهار تا سبک خیلی برخوردم: (خوب، کافیه). (آزاد باش و آزاد کن). (تلاش کن که تلاش نکنی). (لحظه حال را دریاب).(خودت باش، واقعی باش). بقیه ش رو رها میکنم چون اگر ابزارهای توی دستم زیاد باشن به جای گذر، پاهام رو می بندن! 

 

مثلا برای (لحظه حال را دریاب)، خلاصه بازتعریف من اینه: لحظه فقط لذت بردن و طبیعت و بو کشیدن و فلان نیست. لحظه، اون چیزیه که تو روش کنترل داری برای دگرگونی و رستگاری و ادامه دادن. لحظه اون چیزیه که حسرت ها و پشیمانی های گذشته رو نشونت میده که بهش بپردازی برای وسعت دادن به خرد شخصی.. لحظه، اونیه که بی قراری قلبت برای آینده رو نشونت میده که ببینی از کجا می یان و به کجا می برنت. حال، جدا از آینده و گذشته نیست فقط باید زورِ اضافه نزنی! فقط باید راه خودت رو، اونچه برای تو کار میکنه رو، بر مسیرِ درونیت ماندن رو پیدا و تمرین کنی.. و کلی صفحه که تو دفترم از این بازتعریف نوشتم... 

 

(تلاش کن که تلاش نکنی) واسه م همون هاست که تو پست های قبلی و حتی قبل تر، وجود داره.. همون اینکه من می نویسم و یه روز بلند میشم و دارم ایجاد میکنم. و خیلی موارد دیگه.. در این سبک برای من نوشتن، ژورنالینگ، هنر، کار با دست، ادبیات، رمان، فلسفه، تنهایی و در خود ماندن، واقعی بودن، خالق، خلق، مراقبه، رازآلودگی، شهود، کیمیاگری‌، نوستالژی و وارستگی ...... پر رنگه. 

 

این جمله رو بو میکشم. وقت ظرف شستن، خرد کردن پیاز، دوش گرفتن و... همه جا هست. چند روز پیش اومد و دیگه نرفت. ساده و دوست داشتنیه واسه م اما زندگی کردنش پیچیدگی های خودش رو داره واسه م: ( با آنچه روحت می طلبد، همراهی کن). دیدن احساس، درک بدن، بی فکری، قلبت، اینها راهنماهای عالی ای هستن سایه! 

 

دیشب خواب خوشی دیدم. معطر و دل انگیز. قلبم رو وسعت داد و روحم رو تازه کرد. خواب یکی از استادهام رو دیدم که به نظرم سلامت روان بسیار بالایی داره. یکی از اونها که بی اینکه بدونی چرا و بی هیچ زور اضافه به قلب هم نشستید و واسه م این جمله رو یادآوری کرد که از خودش شنیده بودم:( شنیده ام که آدمی می تواند شفای آدم دیگر شود) و چرا که نه!! اینکه چرا نمی رم ببینمش، نمی دونم؟! 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۳۰
سایه نوری

دومین جمعه بود امروز که گذشت! کل هفته غذاها، خوراکی ها و صبحانه های سالم آماده کردم. به آشپزخانه هرروز رسیدم. به بدنم هرروز رسیدم. برای کاری انگیزه یافتم و بعد از دستش دادم و دوباره الآن دارم انگیزه می یابم چون تنها کاریست که جایی در قلبم را به حرکت می اندازد. مواردی را اندک اندک پیش بردم. حتی همراه با رنج اما انجام دادم... 

 

​​​​​​بیشترین تکرار در نوشته هایم: طاقت فرسا، ادامه دادن، دوام آوردن، اقامتگاهی دور، بدن، احساس، ترکیب، بدونِ زورِ اضافه، خستگی، بیزارم، رفتن... 

من بیزارم؛ ادبیاتم دارد تغییر می‌کند! 

 

​​​​​​رفتن. رفتن. رفتن. رفتن...  برای رفتن به چه چیزهایی نیاز است؟ سوال هایم را چطور ببرم؟! خودم را چطور؟! وقتی دلیل دارم اما مقصد نه، چطور دوام بیاورم؟! 

 

هرروز با واقعیت روبه روی هم می ایستیم. تلاشی برای گفتن و شنیدن نمی کنم. تنها روبه رویش می ایستم. کنارش (رویاسازی) ایستاده. می نویسم چطور واقعیت را احساس کنم تا بدنم به رقصی متعادل درآید؟ 

تعادل. تعادل. تعادل؛ می‌گذارم تا در بدنم پخته شود! 

 

چایی بخواهد. دم کنی. همه چیز ناگهان در هم بپیچد. چایی نخورده، برود. چایی بریزی برای خودت. ترکیبی از پنیرخانگی، عسل، نسکافه، جودوسرپرک و کاکائو را در دهان بگذاری. از طعمش مست شوی. چایی را دم دهانت ببری. همانطور که داری معجونت را مزه میکنی، به پهنای صورت اشک بریزی با دهانی پر و لیوان چایی را در سینک وارونه کنی. اسم احساسِ وارونه کردن چایی چیست؟ نمود بدنی اش چیزی شبیه به خرد شدن استخوان است... حالا اسمش چیست؟ 

چایی، قسمت تلخ ماجرا نیست. اگر کسی که برایش چایی دم کرده ای، دیگر هرگز برنگردد؛ چیزی شبیه به مردن. حالا اسم احساسِ دم کردن چایی بعد از آن مرگ چیست؟

اسم احساسی که در بدنت می پیچد وقتی به چایی کسی نگاه میکنی که دیگر نیست، چیست؟! 

بوی کله پاچه ی سوخته می آید! 

 

از کلماتم بو می آید و دستانم تخریب می‌کند. صدای خرد شدن چیزی را درونم می‌شنوم. 

 

اسم احساس را می‌گذارم: فروریختن.. نه خرد شدن... نه. 

 

شاید تخریب.. . تخریب. تخریب. به نمود بدنی ام وقتِ وارونه کردن چایی نگاه میکنم. تخریب از همه اش بیشتر به آن حالت بدنی می آید! 

 

آن سوی تخریب کجاست؟ چیست؟ اگر بخواهم از نقطه ی مقابل تخریب، رفتن را ادامه دهم، چه می‌شود؟! بدونِ بازسازی! 

 

ولش کن. هنوز تخریب پخته نشده. اگر از درون، تخریب میشوی اما بیرون را تخریب نمی کنی، کارکردش چیست؟؟تخریب با چه چیز دیگری درهم تنیده؟ افسوس.. جان به لبی. خستگی. خودآزاری..... 

 

(در حال تحمل امری طاقت فرسا بودن) و (در حال کشف راه های شخصی بودن)  را دوست دارم‌؛ ترکیب شگفت انگیزیست... 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۵۴
سایه نوری

با چشم خودم می بینم و با بدنم درک میکنم خاصیتِ (مدارا با خود) را... 

وقتی این مدارا را شخصی سازی کنی؛ مدل خودت کنی؛ مهندسی سازی کنی با شرایط الآنت، دیگه( با خود ماندن) و (در خود ماندن) یه شکل دیگه میشه. 

یه شکلی که مال تو و برای توئه. بلد میشی کم کم انفعال رو ازش بگیری اما زور اضافه هم ندی؛ خیلی ترکیبِ قدرتمندیه. تلاشِ فرساینده نداری ولی گیر کرده هم نیستی هرچند با قدم های کوچک... 

من به چشم خودم دارم می بینم نوشتن بدونِ (فشار آوردن به خودم برای ایجاد چیزها) داره چیکار میکنه. من می نویسم و بعد می بینم یک روز دارم همون چیزها رو ایجاد میکنم! 

این برای من رستگاریه... وای از این کلمه و وای از ایجادش.. وای از بازتعریف و خلقش تو زندگیت... 

کی عصیان میکنم؟ مرز مدارا با خود و عصیانم بر علیه خودم کجاست؟ کی،، چقدر و با چه کیفیتی؟؟؟

اینها واسه م مثل رقصه! همونجایی که حرکات رو بلدی اما ترکیب شفابخش و هنرمندانه شون رو؟! باید دید چی میشه..

بدون زور و بدون انفعال و بدون چسبیدن به موقعیت قدیمی و بدون شیفتگی برای ویژگی هات و رنج هات، رها کردن نقاط امن، شدنی تر میشه. 

کی نذارم اونچه در مدارا باهاشم، روی خودم و زندگیم نمو کنه؟ چه جوری نذارم که خودش زور نباشه؟ سوال هایی که میان.. و من برای جواب ها زوری نمیزنم.. 

فقط این زندگی ای که میبینی وجود نداره در معرض زندگی های دیگه ای هستی؟! سایه با توام! چرا به رمان خوندن برنمیگردی؟ نوستالژی غمناک نهفته توش که فقط خودت میدونی چه شفایی واسه ت تو اون نقطه نهفته. فنرهای فشرده رو رها کن... بذار انرژی های فشرده ی درونت، جاری بشن... 

رقص با عصیان و رستگاری، ترکیب خلاقانه ی حرکات... پر کردن جای خالی هرچه درد می‌کند با غمی اصیل... حزن یا همان غمِ شیرین... ترکیب شگفت انگیز بدن و احساس.. 

 

غیر از نوشتن، هنر.. کار با دست.. خلق.. حرف زدن و ویس گرفتن از حرفهام.. ادبیات به خصوص رمان.. فلسفه.. پیاده روی...  دویدن... شنا کردن... طبیعت... غرق بدن شدن..نامگذاری های جدید برای احساسات... راه های زور نزدن و باز شدن و ایجاد کردن برای من بودند و هستند..

شناختن خود شیرینه. پیِ این شناختن رو گرفتن، شیرین تر!!! 

ادامه دادن و تحمل کردن و دوام آوردن رو مومنانه، با شخصی سازی و بدون اضافه کاری و زور، تاب میارم. 

 

​​​​​الان هم چایی زنجفیلیم رو با ترکیبی از عسل، جودوسر، پنیرخانگی، بادام زمینی و کاکائو می نوشم.. ترکیب شگفت انگیز و پیچیده ای از ساده ها! 

نگاه نقاد.. نگاه شکاک.. پیچیدگی دادن.... 

 

قدرتی که تو ترکیب ها هست، چیه واقعا؟ از روزی که نوشتم و از روزی که این وبلاگ ایجاد شده و توی نوشته های قبلیم، همیشه (ترکیب) واسه م اومده. واسه همین بیشتر بهش می پردازم. 

 

حقیقت.. واقعیت.. زندگی کردن حقیقت بدون رویاسازی، بدون توجیه سازی، ترکیب جدید این روزهاست و طاقت فرساست :) 

 

وقتی سال دیگه نوشته ی امروزم رو میخونم مثل الان که نوشته های قدیمم رو میخونم... کجام؟ دارم چه میکنم...

ارتباطم با بدنم و خودم و کلماتم و دستهام و احساساتم چه شکلیه.. صمیمیتم با خودم و دنیا در چه کیفیتی؟.... در چه نقطه ای از شفا هستم؟! 

 

12 اردیبهشت 1403....  عجیبه! 

 

بهم میگن مدلت رو درک نمی‌کنیم! نوع زندگیت رو... 

و من اصلا نمیدونم تو زنده گی هستم! یا آن سوی فروپاشی و مرده گی... سوی دیگر پوچی... 

 

از ترکیب هایی که با پوچی، افسردگی، ناامیدی، خرد شخصی، تجربه شخصی، اشتیاق، غمِ شیرین، خشم و... ساختم. یعنی یک روز بلند شدم و ایجاد کردم، توی دفترم زیاد نوشتم.

 

سوی دیگر چیزها چه خبره؟! 

 

همون حرکت از نقطه مقابل و حرکت بعدی از بر عکسِ نقطه ی کنونی.. حرکت از عصیان برعلیه نقطه ی کنونی.. نه فقط گوش به فرمانی به نقطه ی کنونی.. راه اندازی مذاکره های هوشمندانه، واقع بینانه، هنرمندانه، خلاقانه، سوالی و باز کننده ی قفل ها با نقطه ی کنونی... 

ادامه می‌دهم.. رستگاری سایه ای!

ذکر تحمل کن همراه با رقص حرکات قدیمی و جدید! 

چون قبلا تونستی و بازهم خواهی توانست!!! 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۶
سایه نوری

صبح که بیدار شدم خیلی کار داشتم اما اول دفترم رو باز کردم و نوشتم. مسیر روزم روشن شد.

یه جمله ای اومد که سایه حواست باشه اینکه فکر میکنی سخته؛ اینکه فکر میکنی حالا وقتش نیست؛ اینکه فکر میکنی نمی تونی؛ اینکه فکر میکنی( اووووههه حالا کو تا نتیجه بده) رو تبدیل نکنی به  (من اصلا اینو نمی خوام). 

بعد هم شیکش کنی و افتخار آمیز که میدونی من اصلا اینو نمی خوام و به چیزهای مهمتری باید برسم. بعد با اندکی چاشنی رومانتیک سازی یک حس ویژه بودن و غمگینی روشنفکرانه هم ضمیمه ش کنی که من عالیم و دنیا فلانه :)

بعد تازه شیفته ی این تبدیل بشی. همون( شیفته ی موقعیت و رنج شدن) که تو پست های قبلی گفتم. با وجود اینکه اون موقعیت، همونیه که همیشه بوده و آشناست و گشایشی توش نیست.

واای که چه دریافتی بود... 

 

خیلی وقته به این رسیدم که فلان حرفی که میزنی یا سوالی که میپرسی یا ابرازی که میکنی یا جوابی که دنبالشی  یا تحسینی که میشی یا تحقیری که میگیری یا.... چه تاثیری تو کیفیت زندگی تو میذاره؟ تورو به چه جایی میرسونه که الان نیستی؟ یک( که چی)  پوچیِ زیبایی بود. یک ناامیدی خردمندانه بود. من عاشق خلق با احساسِ پوچی  هستم. من عاشق ادامه دادن با (ناامیدی های درست) هستم. 

 

اسم این خلق یا ادامه دادن رو گذاشتم: حرکت از نقطه مقابل؛ از برعکسش قدم کوچک اول رو بردار. که الان حوصله بیشتر نوشتن ازش رو ندارم. 

 

بعد قهوه خوردم با پنکیکی که دیشب پختم با آرد جودوسرپرک و تخم مرغ بومی. روش هم عسل سفید و میوه و ماست گذاشتم.. 

 

غذا پختن واسه م حوصله سر بر شده. اما درعین حال سالم خوری و غذای خوب واسه م مهمه  (آدمی چیست؟) :)  هرچند شاید از لیست اولویت هام برای مدتی خط بخوره نمیدونم. و مهمتر از اون برای زنده موندن نیاز دارم به غذا خوردن:)

 

راه حل های ساده و سطحی میسازم. شخصی سازی میکنم با نگاه به موقعیتم، یک عالمه کاری که دارم، خلق و خوی الانم، رکود درونیم.. ساده ست ولی اینه: صبحانه های سالم که 1 هفته هم تو یخچال می مونه و با آزمون و خطا به جایی رسوندمش که هردومون دوسش داریم و سریع هم آماده میشه: اتمیل پختنی.. دسر ماستی با میوه و عسل.. گرانولا..پنکیک با پودر جودوسر پرک.. و بازی بااینها: شکلات تلخ و کره بادام زمینی و پنیرخانگی و.... 

ساده ست: هرموقع حسش هست تو یک روز تدارک چند غذا رو می بینم.. مثلا امروز علاوه بر پخت غذای امروز، تدارک قیمه ی فردا رو دیدم. سریع تا ذهنم مانعم نشده لپه رو پاک کردم، پیاز رو خرد کردم و سرخ کردم. گوشت رو شب میذارم بیرون و برنج رو خیس میدم. در کنارش نخود خیس دادم برای 2 روز آینده فلافل بشن... و این سادگی، دلیل نمیشه که خوشایند هم باشه:) هرچند امروز بود.

ولی ممکنه یک روز دیگه همین ساده ها با زجر همراه باشه! 

 

دیگه اینکه به یک سرخکن بدون روغن یا همون هواپز فکر میکنم که لیترش مهمه  برای سرعت بخشی و ساده سازی. به یک خردکن جدید فکر میکنم. 

و تمیزکاری خانه در حد سرعتی فقط هفته ای یکی دوبار برای حال خوب سطحی و دوام آوردن برای ساختن زندگی! و رسیدگی های کوتاه روزانه یک ربع حتی کمتر... 

 

نوشتن، فرصت دادن به خود، ادامه دادن به روش خود، شخصی سازی، نگاه نقاد، خرد شخصی، کمک گرفتن از تجربه های گذشته، رجوع به قلب و صداش، با خود ماندن... حتی با نفرت از خود، ماندن حتی با (ناامیدی از خود، ماندن) و خیلی کارهای دیگه که من اینجا نگفتم داره کار خودشو میکنه.. 

 

باز هم ساده ست: برنامه هفتگی و روزانه نوشتن، به روش خاص خودم طراحی قدم های کوچک و رفتن به کتابخانه. اون قدر کار و مسیر زیاده که باید نوشتن این روزهام رو همراه با سوالات درست از خود ببرم به سمت شسته رفته کردن هدف ها، اولویت بندی و... و شنیدن حرف قلبم! اینکه هدف لزوما برای رسیدن نیست بلکه برای حرکته.. 

 

سایه یادت بمونه تو خوب سرنخ هارو پیدا میکنی. با تلاش و صبوری کاری کردی قلبت معمولا خوب باهات حرف بزنه. میدونی شفات از کجاست. دنبال رستگاری هستی نه لزوما برطرف کردن...

میدونی نقصت و ضعفت از کجاست؟ نمی ری دنبال سرنخ. راه حلش چیه؟ یک تصمیم رو یک بار بگیر و تمامش کن. به قبل تصمیم گیری برنگرد. میدونی که خود تصمیم گیری چه پروسه ی انرژی گیریه. و میدونی که انرژی تو محدوده. پس تصمیم گیری و همون موقع، یک کار کوچک در جهت‌ش انجام دادن... 

 

میدونید قسمت زیادی از (ناامیدی های ما از خودمون) از کجا میاد؟ از اونجا که اونقدر تصمیم گرفتیم و انجام ندادیم یا وسطش ول کردیم یا قدمی برنداشتیم در جهت‌ش که مغزمون همین رو دیده و به همین عادت کرده. زندگی ای دیگه ای ندیده! و اینجوری بالا سرمون ایستاده که بابا عمرا تو انجامش بدی و وقتی به اندازه کافی تکرار شد ما یک ناامید از خود هستیم! 

 

ادامه میدم به زنده ماندن! ادامه میدم به دوام آوردن. ذکر تحمل کن رو مومنانه زندگی میکنم. 

 

یعنی علائم نگارشی من جوریه که زبان فارسی و ویراستاری تن و بدنش میلرزه:) میدونم چه اشتباهاتی توشه اما خب دوسشون دارم :) 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۳۹
سایه نوری

با نوشتن، ژورنالینگ، صبوری و( دیدن واقعیت به جای سرکوبش با رؤیاسازی) ... دارم آگاهانه به احساس میرسم. 

 

بعد با احساس میرم روی بدنم. الان چه احساسی دارم و این احساس کجای بدنم رو درگیر کرده. به این جستجوی بدنی/احساسی برگشتم. محرک هام رو برای احساسم شناسایی میکنم و احساسم رو با بدنم درک میکنم: تو سرمه؟ داغم کرده یا یخ؟ سستم کرده یا پرتوان؟ تنفسم تند شد یا چی؟ قفسه سینه م در چه حاله. قلبم چطور میزنه؟ گر گرفتگی.. رنگ پوست.. دل زدن رگها... حال درون پاها یا دستها... 

 

من عاشق فیزیولوژی، نوروساینس، ادبیات به خصوص کلاسیک، هنر و روان... در حال جستجوگری تو اینها، در حال عمیق شدن در فضای روانم هم هستم. هرچند تا باز شدن قفل ها، خیلی مونده اما بعد از مدتها قلبم آرامه... بدنم معتدله و هواش مطبوعه :) 

 

جای خالی چیزی در قلبم درد میکنه اما تا این جای خالی با غمی اصیل، سبک و پرمانند پر بشه، ادامه خواهم داد... اون موقعست که قلبم ذوب میشه تو رگهام و جون تازه ای میگیرم تا از دری که باز شده، برم! رفتن/عبور/گذر! 

 

حواست باشه سایه ادامه دادن... دوام آوردن... با ذکر تحمل کن بدون شیفته ی رنجت شدن. 

 

تمرین باور به توانمندی، هرروز تو برنامه هست. ریسک و جسارت لازمه شه... ادامه میدم :) 

 

روز خوبی بود و هفته ی تازه ای پیش روئه. می‌خواهم باهاش چیکار کنم؟ دوام بیارم! 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۲۵
سایه نوری

فردا، روز ارزشمندی هست واسه م که بالاخره رسید! 

این تاریخ و این لحظات اینجا بمونه به یادگار... 

 

و در کنارش دارم با دستهام میرقصم. تصویرها از درونم ساخته میشن و با دستهام به دنیا میان... این بار عروسک سازی در جنس ها و مدل های مختلف... تصویرسازی و بعد خلقشون... همراه با صدای من و قصه م و کلمه ها که ویس میشن.. 

تمرین شگفت انگیزیه برای من؛ با همون قدم های کوچک... 

 

تنها چیزی که رستگاری میاره و ادامه دادن رو هدفمند میکنه، باور به خود و باور به توانمندی هاست. همونی که داری له میشی اما میدونی یاد میگیری و میدونی از پسش برمیای... 

 

قدم های کوچک دیگه م رو هم برداشتم. نوشتن و به خود پرداختن و با خود بودن و با خود ماندن،، کار خودش رو میکنه همیشه. هرچند جای خالی چیزی در قلبم درد میکنه اما دارم رسیدن به ( رستگاری با این جای خالی) رو تمرین میکنم؛ تمرین و زندگی...

حقیقت رو بدون رویا بافی، تمرین میکنم برای عصیان و رستگاری! 

 

من برای تغییر زندگیم، چاره ی دیگه ای ندارم! ادامه دادن با ذکر تحمل کن... داره خوشم میاد ازش... 

 

برم که 6 صبح باید بیدار بشم... 

 

 

 

​​​

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۴۴
سایه نوری

اون روز بعد از نوشتن پستم، ناهار رو با یار خوردم و جمع کردم. روغن زدم به موهام. دمنوش و مولتی ویتامین هامو فراموش نکردم. کارهای پیرایشی آرایشی بهداشتی انجام دادم 😊 ابروهام رو تمیز کردم فقط در حد چیدن و تمیز کردن چون عاشق ابروهای پر پری هستم. یار چتری هام رو کوتاه کرد... و بعد دوش گرفتم‌؛ همه ش رو با حالِ (حسش نیست) انجام دادم! 

اما دیگه آخرهای حمام که آبو روی پوستم حس میکردم، حالم جا اومده بود... بعد از حمام تو دفترم نوشتم: سطحی ترین کارهایی که میتونی انجام بدی برای رفتن از حالی به حال دیگه،، چیه؟ اگر بخوای عمق رو فعلا رها کنی! فردا هم روز خداست دیگه! 😊

بعد با یار رفتیم بیرون. هوس اندی کرده بودیم و گذشته ها: عشق اولم، عشق آخرم... با تو زندگی شده باورم... من که زندگیمو دادم واسه یه لحظه دیدنت... خلاصه که خوش گذشت. میخواستم کتاب بخرم که نذاشت و گفت فقط جمع میکنی🙄

عسل سفید و گرانولا خریدم (البته من خودم درست میکنم ولی این بار خریدم و تازه و خوب بود). 

شب جالبی بود که با یاد گذشته ها و حضور غریبه ها، رنگ امید گرفت... 

و شب با این فکر خوابیدم که یکی از چیزهایی که تو اعماق وجودم بهش افتخار میکنم، انتخاب یار برای همسفری هست(اصلا با کلمه یار ارتباط خوبی نمیگیرم)! 

رابطه مون عمیق و واقعیه و یکی از غم های من که تا لحظه ی آخر زندگیم باهام همراهه و گاهی می‌پذیرمش ( بیشتر فکر میکنم می پذیرم)! اون زندگی ای هست که میتونستیم داشته باشیم و روزگار نذاشت هرچند همین حالا هم عاشقانه هست.. از نظرهای دیگه میگم! 

دیروز صبح رفت سر کار و من از نظر جسمی بهم ریختم و نمی دونم چرا... دیگه پلو عدس پختم. عصر که برگشت، سالاد شیرازی رو با وسواس تمام ریز ریز کرد و تو یک خونه ترکیده خوابیدیم. 

صبح خیلی بهتر بودم. اما چند صفحه ای نوشتم. کمی هم ویس گرفتم تا تونستم سر پا بشم. کلی ظرف من شستم، کلی یار شست. دمی گوجه با مرغ پختم، باز سالاد شیرازی رو ریز ریز کرد. ساعت 2 ناهار خوردیم و رفت سر کار. 

منم یکم نشستم. بعد جارو زدم، گردگیری کردم تی کشیدم؛ سطحی و سریع اما حالم رو خوب کرد.. جمع و جور کردم و... 

دسر ماستی درست کردم با تخم مرغ و ماست و نشاسته ذرت و وانیل و میوه و عسل... خیلی از سالم خوری لذت میبرم. چایی زنجفیل درست کردم و نشستم به نوشتن...

یه سؤال‌ها و ایده هایی امروز از توی نوشتنم پیدا شد که حتما بهشون حسابی می پردازم... 

مثل اینها : سایه واقعا دنبال چی میگردی؟! 

اگر فقط 1 راه داشته باشی برای تغییر زندگیت، اون چیه؟ وقتی فقط 1 راه داشته باشی برای تغییر زندگیت و چاره ی دیگه ای نداشته باشی، دوام آوردن یه شکل دیگه میشه... میدونی که! 

فاجعه سازی رو تو خودت بگرد. تو خودت نگاه کن. ذهنت، کجا میبردت؟ حواست هست یا خودتو دادی دستش؟ 

باید یک مسیر برای خودت تعریف کنی. به عنوان یک انسان بالغ، بیشتر مسئولیت ها با خودته! و شخصی سازی، حل مسئله، بارش فکری، جایگزینی راه حلی که کار نکرده واسه ت با اونی که کار میکنه، خستگی، فرسودگی، افتادن... بخشی از مسیره... اینارو چطوری پیش میبری؟ 

وقتی چند تا اولویت داری، هیچ اولویتی نداری. اولویت هات رو لیست کن خط بزن بشمار کنار بذار بکش جلو باهاشون کلنجار برو و بعد نهایی‌ش کن! چاره ی دیگه ای نیست باید یه چیزهایی خط بخوره میدونی که؟ وگرنه فقط دست و پا میزنی تو گذر سریع زمان.... 

و خیلی چیزهای دیگه که روزها باید بهش بپردازم.. 

اقدام های کوچک رو پیدا کردم با این دستورالعمل دارند پیش میرن : نه کیفیت نه کمیت نه....  فقط انجام! مرحله ی اولش اینه و زندگی مرحله مرحله ست! 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۴۹
سایه نوری